روزی به تمام این بی قراری ها می خندی
و ساده از کنارشان می گذری
این قشنگترین دروغی ست که دیگران برای آرام کردنت به تو می گویند!
هوووی خرس قطبی پاشو دیگه چقدر میخوابی؟ بازم با گیجی لای چشمم و فقط باز کردم.... انا با فرود اومدن یه چیز نزم اما به محکمی چشمام گرد شد: _ هاااااا؟ _ هامبر. پاشو بینم ساعت دوازده باید بریم خونه استاد. _ اون جا چرا؟ پدر منم یه شکار چیه جنه. چ زیبا ترین و قوی ترین نیمه حن یا گاهی اوقات جن نمی بود؟ نچ نمیشد من که شانس ندارم. اگه شانس داشتم یکم قیافم به مامانم میرفت و از این بیریختی در میومدم. با صدا بالشت طبی زانکو خنده به ایناز نگاه کردم: _ یا خدا جن زده شدی؟ خندش شدت گرفت: _ اخه دیوونه کدوم نیمه جن جن زده میشه؟ بهع مارو باش سوتی سال و دادیم!!! گاهی آدم ها میروند _ بی خیال حالا به چی میخندیدی؟ _ به تو. با تعجب بهش که کنارم ایستاده بود نگاه کردم: _ممنون از صت من Sepasgozar اندازه فونت پیش فرض دستم و انداختم دور شونش و بلندش کردم اما ای کاش نمی کردم... دستش پر خون بود و رد دندون های بزرگی هم روش بود... بعضی وختا باید مثه من تنها باشی بغضشمای ارمیلا پر با حرص گفت: _ واسه سر زدن.... خوب اسکل ودش گفت که به خاطر ازمایشات ارشان بوده. ارمیلا با گیجی بعمون نگاه کرد که ازش گفت: _ ارمی بهت گفتم که پارا فقط یه دلیل و گفته. بالشت طبی زانکو دندونام رو هم فشار دادم و دسته مبل و تو دستم فشوردم.... ای جاسوس.... ایناز: دو تا دلیل وجود داره؟ اون یکی چیه؟ ارمیلا بازم با شک نگاه کرد بعد گفت: _ میدونید... امممم.... پارام یه قدرت خیلی ویژه داره که از اجدادش بهش رسیده.. اونم... اونم اینه که میتونه پیشبینی کنه. کفم برید... ینی چی؟ چه دلیلی می تونست همین کاری باهواسهda-a , setareh06 , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , سورنا2000 1393,08,01, ساعت : 18:40 Top | #143 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,979 تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من بالشت طبی زانکو اندازه فونت پیش فرض عزیزای دلم نقد یادتون نره... اصلا شما به صفحهو به دیوار ها می کوبند.. یهو فکری به ذهنم رسی.. _ سپهر... سپهر دیوانه نکن... برگشت ترفم و یه قدم اوکد سمتم... جیغ کشیدم و تو خودم جمع شدم... صدای وحشتناکش به گوشم رسی: _ من یه قدم بهت نزدیک میشم می ترسی... باید یه جوری خودم و کنترل کنم ... شرمنده سرم و بلند کردم... نگاهم به دستاش افتاد.. پر خون بود... بازم دستاش ومشت کرده بود و ناخونای تیزش تو دستش فرو رفته بود... بی خیال شدم و گفتم: _ یه راهی داریم... همون طور که داشتسته تو هواست: _ ایناز بذارش زمین. با شیطنت خندید و گفت: _ نچ پرهام بی شعور حقشه که یه بلایی سر سگش.بیارم. با تحکم و اخم گفتم: _ ایناز همین الان اون سگ و بذار پایین. بالشت طبی زانکو بی حرف گذاشت رکس در حالی که خیلی مظلوم شده بود اومد و خودش و به پاهام مالوند. نازش کردم و گفتم: _ کارت احمقانه بود.! در کمال تعجب گفت: _ میدونم ولی تغصیر من چیه از بچگی از سگ میترسم.... اینم بار اولش نبود که. با رکس به سمت جلو عمارت به راه افتادیم همین طور گفتم: _ بیا بریم ولش. 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . afsoongar.pkd , elishStar , yada , yuio , آنا تکـ 1393,08,02, ساعت : 00:11 Top | م... واسه خودم متاسفم که بعد گذشت یک ماه هنوز نمی تونم مامان صداش کنم... احساس میکنم هم کلمه ماذر و هم ارمیلا واسم غربن. اه کشیدم... خسرو مردانه باهام دست داد ولی ارمیلا اومد جلو و بغلم کرد... گونمم اروم بوسید ولی من هیچ تکونی نخوردم بالشت طبی زانکو ... درست مث مجسمه فقط ایستادم... با قیافه ی جدی که از بدو ورود حفظش کرده بودم. بالاخره بعد تعارف های چرت که من به هیچ کدوم گوش ندادم خسرو سر صحبت و باز کرد: _ امیتیس بهم گفت چی کارمون دارین. پوزخندی زدم.. ایناز در جوابش گفت: _ در واقع ما میخواستیم استاد هم باشه. صدایی اومد: _ برای امی کاری پیش اومد نتونست بیاد. اخم کردم... هنوز باورم نمیشه..... باورم نمیشه ارمیلا و ارشان و امیتیس و در اخر ار؟؟؟!؟!! زه جا صداش زوزه ی گرگ رو شنیدم.... من هی پیچ می خوردم اون هی بهم نزدیک می شد... یهو به سمتم پرید که منم زرنگی کردم و جا خل دادم... محکم خورد تو دیوار و افتاد رو زمین... با ترس نگاهش کردم... خواستم برم طرفش که خودش و ناقص می کرد ک بالشت طبی زانکو ه سمت من نیاد با نفس نفس گفت: _ گی؟ راهی به جز فرارت هس؟ _ اره... از حرکت ایستاد سریع گفتم: _ مگه تو با بودن کنار ایناز اروم نمیشدی؟ باز خس خس کرد... بعدم زوزهی بلندی. با لحن مسخره ای گفت: _ اپلا واسه گردنبندم بود . دوما تو الان ایناز میبینی؟ _ نه انیش.. به ایناز فکر کن... حسش کن.. با پرخاش و صدای دورگه گفت: _ چرند نگو نیلو.. داد زدم: _ امتحان کن لعنتی... چشماشو بست.... بعد چند دقیقه یهو باز کرد و مشت خیلی محکمی به یام قفل شد ولی به خودم تشر زدم و رفتم سمتش... خدایا شکرت... بی هوش شده... این دنیا ارزش دوست داشتن کسی رو نداره.این و به خوبی درک کردم.... اونم نه یک بار بلکه چندیدن بار...__________________ بالشت طبی زانکو میدونی چرا حالتم سپاسگذاره؟؟؟؟چون واقعا سپاسگذار افرادیم که از سادگیم استفاده کردن و ازش به عنوان یه اسلحه برای نابودیم استفاده کردن...اغا بس ...... به اندازه کافی از سادگیم استفاده کردین و به اندازه کافی نابود شدم.. جوری که دیگه هیچ شباهتی به خودم ندارم...اره این من نیستم... من اون کسیم که شماها درستش کردین... 17 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , Fante , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , سورنا2000 1393,07,30, ساعت : 19:17 Top | #142 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 بالشت طبی زانکو نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,979 تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من Sepasgozar اندازه فونت پیش فرض خیالم راحت شد و رفتم درست رو به روش نشستم و بهش زل زدم انقدر زل زدم که خوابم قسمت پنجم...نیلوفر.... با ترس نگاهش کردم... موهاش به خاطر این که عرق کرده بود خیس بود... سرش و پایین گرفته بود.. اما اروم اورد بالا.. به معنی واقعی کلمه ترسناک بود... مخصوصا اون دندوناش...یهو با شتاب خواست بیاد جلو که زنجیر ها نذاشت... منم جیغ کشیدم و تو خودم جمع شدم.... صدای نفس های بلندش که بیشتر شبیه زوزه و خس خس بود اوند... ترسم بیشتر شد... یهو شروع کرد به زوزه کشیدن و تقلا کردن.... ان چنان بالشت طبی تنفسی زانکو چیست جیغی کشیدم که سوزش خیلی بدی رو تو گلوم حس کردم... ای خدا بکشتت پارا که یه ماه مارو این تو نگه داشتی... سپهر از دوباره شروع کرد به تقلا..765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,979 تشکر شده 3,928 در 561 پست حالنبود.. اه همینه دیگه وقتی حافظت کند کار کنه همین میشه.. با اشتیاق به پدرام نگاه کردم... دلم براش تنگ شده بود... واسه همین بازم نامردی کردم و روحش و از بدنش جدا کردم تاباهاش حرف بزنم. دل تنگ صداشم. رفتم پشتش و اروم از پشت بغلش کردم. **** ..... قسمت ششم.... پدرام... پاهت پیش فرض رکیدی چشماش مشکی شده بود تخم چشماشم سرخ به رنگ خون.... یهو محکم دستش و کبوند به دیوار... بازم داره به خودش اسیب میزنه تا اطرافیانش اسیب نبینن.... این کارش بود بعد مرگ پدر و مادرش... سپهر مشت .. بالشت طبی زانکو گلد..کله.. ارنج هر چی دم دستش میومد ه ایناز شدم که پشتم بی حرف میومد... رو مبل های طلایی و سلطنتی نشستم و بی درنگ از ایناز پرسیدم: بالشت طبی زانکو _ تو قبلا این جا اومدی؟ رو مبل تکی کنارم نشست و گفت: _ اره یه بار... واسه دیدن سحر که بعد اون ماجرا این جا مونده. سری تکون دادم... خسرو و ارمیلا اومدن... پوزخندی به خودم زدلند شدم رقتم دستشویی. بعد از این که حاضر شدم با ایناز رفتیم جایی که تو این یه ماه بودم.. یه عمارت بزرگ که اکثر نیمه جن ها از جمله متان و نیما اون جا زندگی می کردن... ولی در اصل این عمارت.. اون خواست بلند بشلوم رژه میرفت... نیلوفر.چ تغییی شد اگه مادر من کردم... با ترس موهای رو گردنش و کنار زدم که خشکم زد... این چرا... گردنبندش کو؟ مث جت از جام بلند شدم... کجاست؟ همه جارو گشتم اما پیدا نکردم. کلافه دستی تو موهام کشیدم چیزی که بیشتر من و نگران میکرد صحنه هایی بود که ج ری نکرد. از بالش طبی تنفسی زانکو حالتش خندم گرفت ولی با صدای خس خس مانندی لبخندم که داشت بزرگ تر نیشد ماسید. به پشت ایناز نگاه کردم ایناز برگشت ولی یهو جیغ بنفشی کشید و پا به فرار گذاشت سگه هم که دنبالش.. کمی دقت کردم فهمیدم رکسه سگ محبوب پرهام که تو این یه ماه با منم دوست بود.. نگاهی به ایناز گردم همون طور که جیغای رنگا رنگ می کشید به سرعت باد هم فرار میکرد..خندم گرفت اما هیچ عکس العملی برای کمک بهش نشون ندادم. رفتن پست عمارت بعد چند دقیقه صدای واق واق رکس خاموش شد. با دو رفتم پشت عمارت که دیدم سگ زبون بش چهار قلو باشن... اومد و جلوم نشست بازم با دیدنش خودم و سرزنش کردم که چرا نفمیدم ارش و هامون تفاوت هاییم دارن... جالبه این چهار قلو اصلا شبیه نیستن ولی این بالشت طبی زانکو دو تا کپین: _ شما میدونید مشکل پارا باهاتون چیه؟ پوزخندم پر رنگ تر شد. اخه این چه سوالی بود؟ ایناز به ارمیلا جواب داد: _ بله خاش کرده باشه؟ &&&&& .......قسمت هفتم..... سپهر..... با احساس سر گیجه چشمام و باز کردم... بازم همون اتاق نمور...ه که... وای خدایا گند زدم.... من گازش گرفتم این ینی... ینی نیلو تو ماه کامل بعدی به یه گرگینه تبدیل میشه. $@$@$@$ .... قسمت هشتم... ایناز.... اخمی کردم و پرسیدم: _ میشه کامل تر بگین. بازم با شک گفت: _ منم خیلی کم میتونم پیشبینی کنم اما خیلی ضrahha , sara.HB , seش می شدم چرا بدنم داشت سرد میشد؟ به دستم نگاه کردم... هیچیش نبود... سرد شدن بدنم..... گم شدن گردنبندم... نبودن زخم... ظاهر بالشت طبی زانکو شدن تو یه جای غریبه مساویه با.... اه کشیدم... من به یه روح سرگردان تبدیل شدم... به روحی که راه برگشت به بدنش پ نمیدونه. 18 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , Fante , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , اه نگاهم و از اسمون گرفتم. و به ساعتم نگاه کردم.. دوازده شب بود.. ایناز چرا تا این موقع بیدار بود؟ یهو احساس سرمای شدیدی کردم... اخمام رفت تو هم... سعی کردم بدنم و داغ کنم ولی نشد.. چرا ؟ چرا بالشت طبی زانکو به ج ا داغ شدن هر لحظه داشتم؟ چه جوری اونا رو پیدا کنیم؟ خسرو: به احتما نود درصد پارا میخواد تمام قدرت های جنی شو از دو باره به دست بیاره پس به ارشان نیاز داره بنا بر این ارشان میشه یه پل ارتباطی. پدرام: تنها ارشان نیس. نیم نگاهی به مامانش کرد: _. احساس کردم قفل داره کنده میشه... دستم و رو گردنبندم گذاشتم و خودم و عنصرم و لعنت کردم که انقدر ضعیفن و نیروم انقدر گرت.. صدای خیلی بدی اومد.. با ترس نگاهش کردم.. دور مچ سپهر خونی بود ولی چیز بد این بود که.... اون ازاد بود... قفل و شکونده بود... وای خدایا حالا چی کار کنم این الان از خود بی خوده.. صداش اومد.. خیلی خوفناک: _ نیلو... نگام کرد... سفپخر همون طور داشت نگاهم می کرد که در یه حرکت احمقانه بلند ش688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , nazanin**a , rahha , sara.HB , Taraدم و خواستم فرار کنم که سوزش بالشت طبی زانکو بدی رو توی دستم حس کردم... برگشتم... دستم تو دهنش بود... جیغ بنفشی کشیدم که ول کرد و خودش و پرت گرد اون طرف.. اه من چرا یادم نبود جیغ بکشی؟ به دستم نگاه کردم... داغون شده بود رد دندون های تیزش مونده بود رو دستم... احساس سرگیجه بهم دست داد.. نشستم رو زمین و همون طور که دستم و گرفته بودم ناله های درد ناکی می کردم... سرم درد می کرد و هر لحظه بدنم سرد تر و چشمام گرم تر میشد... در یه ان تنگی نفس گرفتم دستم و به گردنم نزدیک کردم که تمام بدنم یخ کرد... گردنبندم... نبود... وای سپهر چه غلطی کردی؟ گریم گرفته بود... اخه چرا؟؟؟ حالا من چه غلطی بکنم با یه جسم بی روح و یه گرگینه... سرم و رو زمین گذاشتم و چشمام بسته شد... ینی چشمای من دیگه بالشت طبی زانکو باز نمیشه؟ وای نه ینی من دیگه پدرام و نمی بینم؟ پدرام...... & حس کردم پرت شدم.... بدنم درد گرفت... بلند شدم.... با گیجی به اطراف نگاه کردم... اشنا بود... اولین قدم و برداشتم که... واستا بینم من کجام؟ مگه سپهر من و گاز نگرفت؟ مگه من بی هوش نشدم؟؟!؟!؟ بی هوش؟ اگه من داشتم بی هو سپهر و نیلو دیگه.. با شنیدن اسم نیلو یاد صبح افتادم اما به روی خودم نیاوردم و ب#144 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,979 تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من Sepasgozar اندازه فونکی از همون میله هایی که بهش بافت 3 بعدی بالش زانکو وصل بود کرد... میله خم شد... برگشت طرفم.. مث گرگ رو چهار دست و پاش راه میرفت و به سمتم میومد... با ترس پریدم از جام..: _ سپهر برد. & با احساس گرمای چندش اوزی رو پوست گردن لختم سرم بلند کردم که با سپهر رو به رو شدم... با دیدنم زوزه ی بدی کشید... خیلی ترسیده بودم... بیش از حد ولی جرات نیم متر جا به جایی رو نداشتم... نفس عمیقی کشیدم. نگاهم کرد... لرز بدی به بدنم افتاد... سس و منم رفتم تو... بازم چهرم خشک و بدی شد... یه اخم ظریفم رو پیشونیم نشست... یه خدمتکارو صدا کردم و گفتم بگه ارمیلا و خسرو بیان... خودمم رفتم تو پذیرایی و تازه اون جا بود که متوج نقدم سر زدین؟ بابا من اون قدرام خوب نیستم که رمانم بی نقص باشه تازه جدا از این نقد های شما به من کمک میکنه تا رمانم و بهتر بنویسم... من از سروناز جان وااااقعا ممنونم که با نقد های عالیش خیلی بهم کمک کرد. خوب بریم سراغ رمان و روح سرگردونمون. ...............***............... دلم به حال خودم سوخت... اهی کشیدم و بلند شدم... اصلا کی نشسته بودم؟ نگاهی به اطراف کردم... اشنا بود.. کمی به مغذم فشار اوردم که با ورود پدرام چشمام گرد شد... دو دسته زدم تو سرم... اتاق خودمم یادم داقتت ولی میشه بپرسم چرا؟ _ خوبه خودتم میدونی زشتی. با حرص به چشمای ابی و پر شیطنتش نگاه کردم: _ تو باز بالشت طبی زانکو ذهن من و خوندی؟ گارد گرفت: _ به جون تو نیم ساعت بود داشتم صدات می وردم ولی مگه حالیت می شد؟ از غم و اشک شد خسرو هم سرش و انداخت پایین. اما پدرام هی مال خسرو هست... خسرو هم یه نیمه جنه که شوهر مادرمان هم هست...خندم میگیره وقتی بهم میگه پسرم هی روزگار چی میشد اگه پدرم من شکارچی جن نمی بود و عاشق مادرم نمیشد؟ اصلا چی ماه کشیدم که با دیدن نیلو به سرعت یه طرفش رفتم. 15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . afsoongar.pkd , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , nazanin**a , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , سورنا2000 1393,08,02, ساعت : 19:09 Top | #145 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر بالشت طبی زانکو نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها سرد تر میشدم...سرم و انداختم پایین.. از این سرما خوشم میومد. سرم و بلند کردم حس کردم پاهام خشک شده همچنین گردنم.. دستی به گردنم کشیدم که با دیدن هوای گرگ و میش چشمام گرد شد.. به ساعتم نگاه کردم... ساعت پنج صبح بود... یا ناله نشستم و به نرده های سزد تکیه زدم: _ وای خدایا نه... بازم؟ بازم چند ساعت رفتم تو.فکر بدون این که بدونم به چی فکر میکنم؟ این بار چندمه؟ سرم و محکم زدم به عقب که خورد بالشت طبی زانکو به نرده. _ اه تف تو ذاتت. بلند شدم و رفتم خودم و انداختم رو تخت... یاد احساس سرمای دیشب افتادم... ینس اون چی بود؟ یه نظریه اومد تو ذهنم که پقی زدم زیر خنده: _ عمرا اگه نیلو باشه. ولی لبخند رو لبم ماسید... چقدر دلم براش تنگ شده... برای اون چشمای گربه ای ارومش...اهی کشیدم و نفهمیدم چقدر به نیلو فکر کردم که خوابم برد... ******_ عیف... راستش من فقط میدونم که شما چهار تا باعث نابودی پارا و نوچه هاش میشین. تعجبم بیش تر شد... به پدرام نگاهی کردم... بازم اخم داشت.. اعصابم خورد شد واسه همین با یکم لحن بدی گفتم: _ خوب که چی؟ _ اون الان عماصر مخالف و از هم دور کرده یا بهتر بگم گروهتون و ناقص کرده. اب و اتش و خاک و باد مخالف همن چه جالب. بالشت طبی زانکو _ ولی خوب ما باید چی کار کنیم
کلمات کلیدی:
وقتی به یکی زیادی تو زندگیت اهمیت بدی
اهمیتتو تو زندگیش از دست میدی
به همین راحتی …
که هر دو تو فاز خودکشین.... دیگه دارم به زنده بودنشون شک میکنم.....امید وارم سر عقل بیان و از اون فاز خودکشی لعنتی که داره عذابم میده بیان بیرون.... 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStarم: ـ ما هم پایه عکاسی مونوپاد اون و میشناسیم؟ لبخندش محو شد: ـ چرا یه راست نمی پرسی کیه؟ جدی گفتم: ـ می گی؟ ـ البته. با صدا لرزون پرسیدم: ـ اون کیه؟ لبخند خبیثی شد: ـ معشوقت. داد زدم: ـ چــــی؟ پدرام؟ بعد از این که با اونا از تو اتاق غیب شدم تو یه اتاق دیگه ظاهر شدیم. با گیجی به اطراف نگاه کردم که صدای خودم و شنیدم. ـ« سلام... نیلوفر.» پارا اومد و جلوم ایستاد... رد چنگال های پدرام روی صورتش مونده بود... نوچه هاش هنوز دستام و ول نکرده بود واسه همین به اونا اشاره کرد.. اونام دستام و ول کردن و غیب شدن! ـ با من چی کار داری؟ رفت و پشت یه میزِ پز از غذا نشست...وای غذا... پارا: می خوایم یه کپ دوستانه بزنیم! پوزخندی زدم: ـ هه دوستانِ... من و تو چیمون شبیه پایه عکاسی مونوپاد به دوستِ که میگی کپ دوستانِ.؟!؟!؟ اخمی کرد و گفت: ـ تو یادت نمیاد... ولی من و تو دوستای خیلی خوبی برای هم بودیم. با پرخاش گفتم: ـ آره یادم نیس ولی تو که یادتِ باید بهت بگم واستم مخالف کنم ولی نشد و من و به زور خوابوندن. دستامم بستن به کناره های تخت. به سمت چپم نگاه کردم که دیدم پارا هم دقیقا مث منِ: ـ این جا چه خبره؟ پارا لبخند شد و با ذوق فت: ـ به نظرت ده سال جن بودن برات بس نی؟ با گیجی نگاهش کردم که با همون لحن ادامه داد: ـ آرشان می خواد پیوندمون بزنه و تموم خوصویاتم و بهم برگردونه. نمدونستم باید چه حالتی داشته باشم... خوش حالی؟... ناراحتی؟ پایه عکاسی مونوپاد ... احساس نداشته باشم؟.... اما من هیچ کدوم از این احساسات و نداشتم.. تنها حسی که داشتم این بود که مخالف کنم چون من به این بدن عادت کردم... ولی... من دارم خودخواهی میکنم تمام این ها مال پاراست.. یهو همه چیز به ذهنم خطور کرد... تنفر پدرم ازم.... مردن مادرم.... دروغ های نیما.... مخفی کردن حقیقت ازم توسط پدرام... آزار های پارا.... نابود شدن خانواده سپهر و آنی به خاطر دشمنی پارا با من..... افسورده شدن سحر به خاطر خرابی خانوادش..... 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , بانوی دریاها , پرنیا بابایی میدونستم دمای بدنم خیلی بالاست و الان دست پایه عکاسی مونوپاد سپهر میسوزه...: ـ یادت نره عنصر من قوی تره. سپهر اخم کرد و دستش و از دستم کشید بیرون... روش قرمز بود.. معلوم بود تحمل کرده که جیغ نکشه. سپهر: بر پدرت صلوات... چرا داغی؟ 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 21:00 Top | #124 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.51 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,966 تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه پایه عکاسی مونوپاد فونت پیش فرض چشمکی زدم بهش: ـ تو دهات شما آتیش سرده؟ اومد باز مشت بزنه که آیناز گفت: ـ بسه... بیاید بریم.. آیناز دست سپهر و گرفت و دستش و گذاشت رو چشمای من... با ورودمون به جای دیگه جیغ نیلو رو شنیدم: ـ نــــه.... پدرااااااااااام. ***** نیلو.... اول نگاهش کردم بعد زدم زیر خنده: ـ بی خیال بابا پدرام انسانِ. جدی گفت: ـ نع نیس.. اون خودشم نمیدونه که چیه. نفس نفس میزدم ولی بازم پرسیدم: ـ تو میدونی؟ لبخندی زد و با سر گفت آره... خدایا... پدرام... کسی که من دوسش دارم همون آتش افراز گمشدس؟ چرا بهمون نگفت؟ چرا به من نگفت؟ وای نه.... همون جا لیز خوردم و نشستم رو زمین... اشکام جاری شد... پدرام هم مث بقیه شد... بقیه یا دروغ م 1,966 مردونگی تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض من چیم؟!؟من برای کی مهم بودم؟؟؟ برای کی مفید؟ وای خدایا حالا که دقت میکنم میبینم من فقط یه موجود اضافیم تو زندگی اطرافیانم. چرا؟ خدایا چرا من نباید حداقل برای یه نفر مهم باشم؟ با ریختن اولین قطره اشک از چشمام به خودم اومد.. درسته من حتی برای یه نفرم مهم نیستم ولی برای خودم که مهمم.پس باید برای خودمم که شده زندگی کنم و زنده بمونم. متاسفم پارا ولی من به این بدن عادت کردم و بهش نیاز دارم. یهو , ستاره نادیان , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:58 Top | #122 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت پایه عکاسی مونوپاد فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.51 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,966 تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض .DNAـ ـ مال کیه؟ ـ سواد داری؟ مال تو. اخم کردم: ـ این جا چی کار میکنه؟ پارا: پرو نشو دیگه و یه سره سئوال نکن... اومد باهات حرف بزنم. ـ من با تو ندارم. پارا: منم با تو ندارم ولی میخوام بهت هشدار بدم... درباره معشوقت. اخم کردم و آروم گفتم: ـ کی؟ لبخندی زد: ـ پدرام.... ـ درباره اون چی میخوای بگی؟ بی توجه به سئوالم گفت: ـ شما آتش افراز و پیدا نکردین نه؟ ـ نه. لبخندش پر رنگ تر شد: ـ می دونستین اون خودش و از شما غایم کرد؟ هارو خوب کنم. خیلی حال پایه عکاسی مونوپاد به هم زنه.. اون قدرت ویژه نیلو.... دوست دارن ولی نتونی این و بهشون ثلبت کنی و اون ها بازم تو جاهلیتشون بمونن..... در عجبم چرا من؟؟؟ چرا من باید بهشون ثابت کنم که هم و دوست دارن؟؟؟ چرا تا به این یکی میگم طرفت خودکشی کرد قلبش میاد تو دهنش و به اون یکی میگی دوست داره میخواد من و قانع کنه که نع نداره؟؟؟ در صورتی که من تو همون لحظه و همون ثانیه از اون یکی میپرسم دوسش داری؟؟؟ میگه خیلی.. دیگه خسته شدم خودم و به اب و اتیش زدم ولی نفهمیدن... به خدا دیگه نا ندارم.... الانم دیگمم اینه که میتونم دمای بدن رو زیاد کنم.خیلی چرتِ... من به خاطر این که عنصرم از همه قوی تره قدرتم از همه بی خود تر.. نیلو که عنصرش از همه ضعیف تره قدرتش از همه بهتره... خون افرازی... پایه مونوپاد به نظر جالب میاد. یه چایی گذاشتم و رفتم تو حال و نشستم جلو تی وی... یهو یکی کنارم ظاهر شد.. طرف مثی که خیلی بی خیال بود چون کنارم نسشت و گفت: ـ سلام. چشمام گرد بود... آب دهنم و قورت دادم: ـ تو کی هستی؟ برگشت و با لبخند نگام کرد.. خیلی شیک بود همه موهاش سفید بود یه کت شلوار دود رنگ هم تنش بود.چشماشم بنفش بود.. رگه های چشماشم آبی تیره بود: 16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 21:03 Top | #128 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.51 محل پایه عکاسی مونوپاد سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,966 تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض ـ زمان ما برای بزرگتر فعل جمع به کار میبردنا پدرام خان... چشمام گرد تر شد: ـ من و از کجا میشناسی؟ ـ من از بدو تولدت میشناسمت. با گیجی نگاهش کردم... حالت چشم , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nilofar2248 , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , س چشمام گرد شد: ـ اون می دونه آتش افرازِ؟ ـ آره... آمیتیس هم میدونه... و اما داره بهش آموزش میده. ـ چرا تایتان به ما نگفت؟ پوزخند زد: ـ اگه قرار بود بگه از اول می گفت کیه دیگه.. ـ اون یارو مارو میشناسه؟ خندید: ـ آره چه جورم. مشکوک پرسید یاد اون قدرتم افتادم که جن ها به صدای جیغم آلرژی دارن هه ینی همون حساسن... پس یه نفس عمیق کشیدم و خواستم شروع کنم به جیع کشیدن که ارشان گفت: ـ نیلوفر فکر جیغ زدن از سرت بیرون کن. شغل خوبی دارم وگرنه دهنت و چسب میزنم. با تنفر بهش نگاه کردم...موجود رو مخ... باید بگم متاسفانه خفه خون گرفتم. با یه سرنگ که توش یه محلول بد رنگ بود به سمتم اومد... به نفرت نگاهم ترس هم اضافه شد ناخداگاه داد زدم: ـ میخوای چی کار کنی؟ پوزخندی زد و جواب نداد.از دوباره داد زدم: ـ نــــه.... پدرااااام..... ناگهان صدای پا اومد... بعد صدای داد پدرام: ـ داری چی کار می کنی؟ پارا دستور داد: ـ همین الان بگیریدشون. نمی دیدمشون ولی صدای دعواشون میومد... آرشان اومد که سرنگ و تو بازوم فروکنه ولی در یه آن آتیش گرفت...نا خداگاه گفتم: ـ مرسی نشونه گیری. اما بعد فهمیدم آتیش بود... آتش... پدرام بودِ... پارا رو به بابام به پرخاش گفت: ـ داری به چی نگاه میکنی؟ گمشو برو از دوباره یکی چه پر جرأت میشود در برابرت دیگه بیار. بابا رفت بچه ها و گفت: ـ شرمنده ولی این چها تا خیلی قوین و من جونم و دوست دارم...خدافظ.. پارا داد زد: ـ آرشان بری زندت نمیذارم... آرشان... بابا رفت.. ینی فرار کرد... برای اولین بار ازش ممنون شدم.. چشمام و بستم و خاصتم حس کنم کجا آب پیدا میشه و در کمال تعجبم تو نزدیکی خودم آب و حس کردم... چشمام و باز کردم وبه رو میز نگاه کردم... پارچ آب.... آب های توش و بلند کردم و آوردم رو دستبند های فلزی که باهاس دستام و به تخت وصل کرده بودن. صدای پارا صی اومد: ـ نیلو داری چه غلطی میکنی؟ ـ به تو چه؟ عصبی شد... ولی من به کارم ادامه دادم.آب پاشیدم رو فلز و تبدیلش کردم به یخ.. انقدر منجمدش کردم که فلزِ شکست... به سلامتی خوش حال بلند شدم که پارا گفت: ـ بیا دستای من و باز کن. 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایکه من از اون روز که فهمیدم دوست تو بودم هزاران بار دعا کردم که ای کاش به جا دوست باهات دشمن می بودم... اون وخ تو به این تبدیل نمیشدی. به بدن سوختش اشاره کردم که صدایی اومد که از ته دل از متنفرم: ـ« دوستی شما ربطی به فضولی تو نداره.» بهش نگاه کردم... گفتن کلمه پدر براش زیادیه. ـ تو این جا چی کار میکنی؟ اصلا با ما چی کار دارین؟ رفت و کنار پارا نشست: آرشان: با دوستات هیچ ولی با تو... بی خیال اینا... بهترِ بیای و غذا بخوری چون به انرژی نیاز پیدا میکنی. داد زدم: ـ با من پایه عکاسی مونوپاد چی کار دارین؟ یهو یکی موهام و از پشت کشید بعد هلم داد جلو که افتادم جلو میزشون: پارا: فضولی نکن... الانم بهترِ بیای غذا بخوری. سرم پایین بود و موهام ریخته بود دورم... اتاق تو سکوت فرو رفت... بلند شدم.. نبودن. هیچ علاقه ای به خوردن نداشتم... اول یکم اتاق و گشتم.. فقط یه کمد و همون میز با یه تخت توش بود.. یه جا هم به جا دیوار پرده بود... با ترس و کنجکاری رفتم طرفش و زدمش کنار...مث آزمایشگاه بود... دوتا تخت که چندین دستگاه که ازش سر در نمیاوردم اون جا بود.یه میز هم بود... رفتم طرفش... یک دفتر بود... برش داشتم و ورقش زدم... نیلوفر...پاراتیس... ـ اسم من این جا چی کار میکنه؟ مث یه نوع دی اِن ای بود... گروه خونی و کلی چیزای دیگه هم بود...چه جالب.. نمیدونستم جن ها خون دارن.. پایه عکاسی مونوپاد اصلا دارن؟...اوووف... اینا دیگه چیه؟؟ این جا چی کار میکنه؟ ـ« تو این جا چی کار میکنی؟» جیغ کشیدم و دفتر از تو دستم افتاد.. برگشتم طرف پارا که خشمگین بهم نگاه میکرد. به دفتر اشاره کردم: ـ این چیه؟ پوزخندی زد: خیلی سخته بین دو نفر باشی که دیوانه وار همه رو*** 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , ستاره نادیان , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:59 Top | #123 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.51 محل سکونت خودمم پایه عکاسی مونوپاد نمیدونم تشکر از کاربر 1,966 تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض قسمت بیست و ششم...پدرام... مشتی تو دهن پسر رو به روییم زدم.... افتاد... رفتم طرفش و بلندش کردم... فکر کنم دست یار پارا باشه چون از اول این بود که همش دستور میداد: ـ پارا و نیلوفر کجان؟ دستم و گذاشتم پشت گردنش و مجبورش کردم زانو بزنه... با پوزخند جواب داد: ـ الان باید جواب بدم؟ تو دستم آتیش درست کردم و بردم تو چند میلی متری صورتش قرار دادم و با پوزخند مث خودش گفتم: ـ الان میخوای جواب ندی؟ با ترس گفت: ـ تو کی هستی؟ ـ فضولی؟ سپهر و آیناز هم اومدن... سپهر تا رسید یه لگد زد تو شکم پسره که خم شد: اش خمار بود... یه جورایی آشنا میزد.. پایه عکاسی مونوپاد پیرمرده بی توجه به تعجب من شروع کر به بیوگرافی دادن: ـ من آرسامینم... البته آرسام صدام میکنن... من یه انسانم.... یه نیمه جن... و یه جن... من بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم فقط یه چیزی.. به من که با دهان باز نگاه میکرد نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: ـ بچه های افسانه ای من در آینه به کمکت نیاز دارن پدرام تنهاشون نذار... بعد این حرفم غیب شد و من رفتم تو فکر و با صدای سوت کتری به خودم اومدم. بی خیال چایی شدم و زدم بیرون و رفتم خونه نیلو. نیلو: سلام پایه عکاسی مونوپاد چطوری؟ ـ خوب.. دستت چطوره؟ به دست گچ گرفتش نگاه کرد و گفت: ـ هی بد نی. دستم و انداختم دور شونش: ـ ایشالا زود خوب میشی.. رفتیم تو که نیلو نگران گفت: ـ پدرام.. ـ جون؟؟ لبخند پر استرسی زد و گفت: ـ سپهرم هست.. به استرسش خندیدم و گفتم: ـ خو که چی؟ اخمی کرد و آروم زد به شکمم: ـ دیوونه اون گیرت بیاره زندت نمیذاره.. چشمکی زدم و خواستم جواب بدم که صدای کف زدن اومد: سپهر: آفرین بر تو نیلو که خیلی راحت تونستی کارم و پیش بینی کنی. به اکراه دستم و برداشتم و برگشتم سمتش: ـ سلام.خوبی.؟!؟!؟؟! به هر دومون اشاره کرد و گفت: ـ مثی که تو بهتری!! ـ شک داشتی؟ ـ آره... ـ دیگه نداشته باش... سپهر اومد جلو گارد گرفت پایه عکاسی مونوپاد که بزندتم ولی من سریع رفتم عقب: ـ بی خیال سپهر من عصبی بش دما بدنم میره بالا هنوزم یاد نگرفتم که چه جوری کنترلش کنم. مطمئن باش ه این دعوا به ضرر هر دومون میشه. 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی 1393,07,18, ساعت : 21:09 Top | #129 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.51 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,966 تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض پایه عکاسی مونوپاد مثی که بی خیال شد و از کنارم رد شد و رفت.. ولی یهو زد به پا که نزدیک بود بیوفتم ولی به کمک نیلو نیوفتادم. رفتیم نشستیم... بعد چند دقیقه هم آیناز اومد. همون طور نشسته بودیم و حرفای متفرقه میزدیم که یهو سپهر رو به من گفت: ـ هستی عروسی هامون و با هم بگیرم؟ چشمام گرد شد و گفتم: ـ چــی؟ با تعجب نگاهش کردم بعدم به نیلو... فکر کنم نیلو از تردید و تعجبم دلخور شد ولی خوب... من تا حالا به عروسی فکر نکرده بودم... وای من ازدواج کنم؟ بابا چی میگه؟ عمه پری چی؟؟ وای ینی من انقدر نیلو رو دوست دارم که بخوام شریک زندگیم کنمش؟ خودم سریع جواب دادم: البته.. رو به سپهر گفتم: ـ من در این باره تصمیم نمی گیرم... این تصمیم گیری رو میذارم به عهده خود نیلو. به نیلو که پایه عکاسی مونوپاد نگاه کردم دیدم لبخندی زده.. دستم و گذایه خلاصه از بخش دوم میگن: آتش افراز گمشده... بخش دوم...خانواده پیچیده ما.... داستان از روز عروسی سپهر و آیناز و پدرام و نیلو شروع میشه.... بر طی اتفاقاتی سپهر و نیلو فر همون روز غیب میشن و عروسی به هم می خوره...... باز همون روز آرمیلا بالاخره میاد و پدرام بزرگ ترین راز زندگیش و که حتی خودشم خبر نداشته رو می فهمه. امید وارم خوشتون بیاد و من و پایه عکاسی مونوپاد همراهی کنید. اون راستی یه نکته من شاید خیلی با آرامش بنویسم و فکر کنید داستان چرته ولی خوب من جوری مینویسم که همون آرامش به یه هیجان باحال تبدیل میشه.... با تشکر از همراهیتون... سعی میکنم زود به زود پست بذارم.... خدافظ. ـ جو گیر نشو بذا ادامه بدم.. نمدونم میدونی یا نه... اون قرار بود برای من کار کنه. با گیجی نگاهش کردم ولی حرف پدرام اومد تو ذهنم که بهم گفته بود قرار بوده برای پدرم کار کنه. آرشان: من خواستم بازم رو آزمایشاتم کار کنم واسه همین به جن نیاز داشتم... من خودم قبلا شکارچی جن بودم ولی با گذر زمان دیگه اون کار و گذاشتم کنار... واسه گیر آوردن جن به یه جنگیر نیاز داشتم که فهمیدم پدرام امیری که تو دفترم کار میکنه جن گیره... باهاش قرار گذاشتم دفعه اولش که به لطف پایه عکاسی مونوپاد تو به گند کشیده شد... دفع دوم هم که قرار گذاشتم مخالف کرد.. با اخم بهش نگاه کردم که لبخند کجی زد: ـ زیاد تو فکر نرو... حالام دراز بکش... این و فقط گفتم محض اطلاع. نوچه هاش دستشون و گذاشت رو شونه هام و هلم داد جیغ کشیدم و کمک خواستم ولی زهی خیال باطل... تقلا کردم و خی , کابوس001 1393,07,18, سامیار در حال تمیز کردن ساعت : 21:03 Top | #127 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765
کلمات کلیدی:
به بعضیا باید بگی:
این مشکل تو نیس که نمیفهمی
مشکل از منه که توقع دارم بفهمی …
میانگین پست در روز شتم پشتش رو مبل و به اون دوتا نگاه کردم. آیناز ابرهاش و داد بالا و زد پس کله سپهر: ـ سپی یاد بگیر.. سپهر: ای درد بی درمون... سپی و درد... آخه دخترِ ی گستاخ ما هنوز نرفتیم خونه خودمون دستت روم بلند شد؟ آیناز یکی دیگه زد: ـ بحث و عوض نکن ببین چه خوشکل جواب داد بهت. سپهر چشم غره ای بهم رفت که نیشم گشاد تر شد... سپهر دستش و مشت کرد و جلو دهنش گرفت: ـ عه عه عه آیناز؟ خوبه این نظریه خودت بوده هاااا. آیناز کمی فکر کرد و گفت: ـ واقعا؟ سپهر با لحن مسخره ای گفت: ـ نه الکا"... گوسپند. آیناز با حرص الکی بلند شد و کوسن ها رو برداشت و افتاد به جون سپهر. ولی بازم سپهر کم نیاورد و تمام اسم حیوونارو گفت پایه عکاسی مونوپاد و آنی رو مستفیض کرد. این وسط من و نیلو خندیدم سپهر یه سره به آنی چشم غره میرفت... خلاصه اون شب قرار شد اواخر مرداد... درست روز تولد اصلی من جشن عروسیمون و با هم بگیرم. حالا میفهمم چرا اون روز هامون گفت 31 مرداد.... عنصر ماه مرداد آتشِ... حالا اینا رو بی خی.... اصلا باوردم نمیشه من قرار ازدواج کنم... 19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh سپهر: زود باش بگو نیلو کجاست. پسره پوزخندی زد... سپهر یغش و گرفت و بلندش کرد و تو صورتش داد زد: سپهر: نشنیدم. پسره خندید: ـ هنوز کوچیکی سپهر خان که بخوای از سیا( مخفف سیامک) حرف بکشید. سپهر هیچی نگفت اما خاک های زیر پای سیا به صورت گل پایه عکاسی مونوپاد در اومد و اومد بالاببخش نیلو... من و ببخش عشقم اون فقط یه خریت بود. اشکام بیشتر شد... دستمم خیلبی درد میکرد.... ولی این که کنار پدرام بودم واسم خیلی خوب بود و همه چیز و فراموش کردم و دست سالمم و دور کمرش حلقه کردم... ******** قسمت بیست و هفتم( آخر ).... پدرام.... طبق معمول رو پایه عکاسی مونوپاد مبل دراز کشیده بودم... با خاطرات بدی که از اتاقم داشتم هیچ خوش نداشتم برم توش... احساس بدی داشتم تو اون اتاق. بلند شدم و رفتم تو آشپز خونه... رو میز ناهار خوری پر از چسب زخم بود.. فکر کنم کار بهرادِ...هه گفتم بهراد یادم باشه بهش سر بزنم شنیدم بهار نامزد کرده.. جلل خالق به حق چیزای ندیده و نشنیده.... چسب زخمارو جمع کردم.. یاد اون سری تو خونه نیلو افتادم. من قدرت ویژم اینه که میتونم با آب دهانم زخمورنا2000 , عاطفه دلنواز , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,21, ساعت : 00:09 Top | #130 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.51 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,966 پایه عکاسی مونوپاد تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض سلام..... متاسفانه نشد قسمت بعدی رو تو یه جلد دیگه بنویسم پس همین جا ادامه میدم... اول میخواستم بگم آغا لطفا یه کلیک کوچیک بکنید و تشکر و بزنید...من به شخصه فهمیدم بعضیا دارن می خونن ولی هیچ تشکری نمیزنن. و دور پاهاش و گرفت: سپهر: میگی... سیا ابرو بالا انداخت... یهو جیغ کشید و همین طور سپهر داد زد: ـ می گی یا نه؟؟؟؟! سیا همون طور که ناله میکرد زیر لب گفت: ـ گمشو بابا. سپهر آتیشی مشتی بهش زد... خاک های دوی پای سیا هر لحظه داشت تنگ تر و فشورده تر میشد... یهو آیناز گفت: ـ بریم سپهر بسه. خندم گرفت... قیافه سپهر دیدنی بود... آیناز میتونه حافظه بخونه اون وخ این واستاده آزارش میده تا بگه کجاست. خیلی سعی کردم نخندم ولی نشد... سپهر عصبی اومد طرفم و گفت: ـ به چی میخندی؟ در کمال پرویی جواب دادم: ـ چی نه کی... اونم به تو. سپهر اومد مشت بزنه که دستش و گرفتم... یگفتن یا خیلی چیز های دیگه ولی تا حالا نشده بود کسی همچین پایه عکاسی مونوپاد چیز مهمی رو ازم پنهون کنه... منم برا پدرام نامحرم بودم.. با گرفته شدن دستم، به کنارم که پارا نشسته بود نگاه کردم: پارا: گریه نکن... هیچ جنس مذکری ارزش گریه نداره... حتی داداشت. با به یاد آوردن نیما پوزخندی زدم و اشکام و پاک کردم.با لحن خشک و سردی ادامه داد: ـ میدونم زندس. دماغم و کشیدم بالا و با تعجب نگاهش کردم: ـ چی؟ ـ نخود چی... نیما زندس.. من از اون روزی فهمیدم که اومد پیش تو و اون دروغ هارو تحویلت داد. ـ بسه... دیگه نمیخوام چیزی در رابطه با خانوادم بشنوم. چیزی نگفت و بلند شد... باز با لحن خشکی گفت: ـ بهتره غذا بخوری تا بعد پیوند به هوش بیای. مث جت از جام پریدم: ـ چی؟ چه پیوندی؟ لبخند کجی زد: ـ برو غذات بخورد... اخم کردم: 13 کاربر از پست پایه عکاسی مونوپاد Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 21:01 Top | #125 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.51 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,966 تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض ـ نمیخوام... ـ باشه.. در کمتر از دوثانیه دور دستام فشار اومد... بهشون که نگاه کردم دیدم باز دو تا از نوچه های پارا گرفتنم... نگاهشونم کردم.. من و بردن سمت همون تخت ها.. صدا آرشان اومد: ـ خوب پایه عکاسی مونوپاد ... بهتره آزمایش و شروع کنیم... فقط قبلش میخوام یه چیزی بهت بگم نیلو.. تقلا کردم که ولم کنن ولی نکردم... پدرم اومد کنارم و گفت: ـ پدرام... شنیدم دوستش داری. ـ برو به درک... پوزخندی زد: اندازه فونت پیش فرض زدم زیر خنده: ـ امر دیگه ای....؟ پارا عصبی بهم نگاه کرد رفتم سمت بچه ها که هنوز درگیر بودن.. یهو یکی دستم و گرفت.. برگشتم که با یه پسر روبه رو شدم... پارا گفت: ـ سیامک زود باش بیا دستای من و باز کن. کاراته یاد داشتم ولی کم اونم به لطف ایناز واسه همین یه فن و رو سیامکه پیاده کردم که خیلی خوب جواب داده ..خوش حال و شاد و شنگول برگشت که دستم به طرز فجیعی پیچیده شد طوری که صدا شکسته شدنش و شنیدم... جیغ خیلی بلندی کشیدم که همه به جز پدرام پایه عکاسی مونوپاد گوشاشون و گرفتن... پدرام هم اومد سمت من و سیامک و با اون هیکلش بی هوش کرد.. پدرام: نیلو.. نیلو خوبی عزیزم؟ ـ خفه شو!!! با تعجب نگاهم کرد که با نفرت نگاهش کردم: ـ ازت متنفرم پدرام تو هم مث بقیه خر فرضم کردی و بهم نگفتی... بغض کردم: ـ چرا پدرام؟ چرا نگفتی تو آتش افرازی؟ بدون پلک زدن اشکام سرازیر شد... با دیدن اشکام طاقت نیاورد و سرم و تو آغوشش گرفت و زمزمه کرد: ـ من و راستی سن هاتونم وارد کنید.. 3.51 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,966 تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من
کلمات کلیدی:
بدون حضور خدا جایی نرو
به خیالت که به آبادی می روی؟
نه!! رفیق
چراغی که در سیاهی می درخشد،چشم گرگ است!
ن موند و یه عالمه آتیش... صداش بغض داشت.. منم بغض کرده بودم... بهش نگاه کردم...از نظر قیافه شبیه هم بودیم: ـ شنیدم امروز میخوای بفهمی که تو اون 15 سال چی گذشته. یهو با امید گفتم: ـ تو میدونی چی گذشته؟ ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:52 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 19:50 Top | #98 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت صابون کوسه فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض لبخندی زد: ـ نه... تنها کسایی که میدونن تو و پارا و بابایین. این از کجا خبر داره؟ اینا رو دیروز پارا به ما گفت.. با اخم گفتم: ـ تو از کجا میدونی؟ لبخند پر استرسی زد و با تردید گفت: ـ متانت... نامزد منِ. یه ابروم رفت بالا... ـ جااان؟ خندید: ـ متان جاسوس من بین تو و سپهر و آنی بود.. دیروزم به اسرارای من اومد. بهع... چه نارویی خوردم من از این متانت. اه موجود اهو چشمای نقره ایش باز شد. اولین سئوال و خودم پرسیدم: ـ نیلو آرشان حمیدی کیه؟ جواب داد: ـ پدرم. ـ قضیه آزمایشات چیه؟ ـ تو خانواده پدریم پدر بزرگم که یه نیمه جن بوده ژنش مشکل داشته... اون عاشق یه نیمه جن دیگه میشه و وقتی با هم ازدواج میکنن و بچه دار میشن ژنش کار دستش میده. اونا یه چهار قلو داشتن.. یکی شون یک جن کامل. دوتا نیمه جن و یکی که همون پدر من آرشان بوده انسان به دنیا میان. به همین دلیل از صابون کوسه همون 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 19:57 Top | #100 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض بچگی سر این قضیه اختلاف داشتن. این اختلافات تا زمانی که بزرگ میشن بین خانوادشون هست تا این که پدرم بر طبق تحقیقات و آزمایشات گسترده تصمیم گرفت من که خیلی براش عزیز صابون کوسه بودم و بر خلاف داداشم نیما یه انسان به دنیا اومده بودم و به همزادم پیوند بزنه و خصوصیات اون و به من بده. پدرم کارش و شروع میکنه تا نصفه درست پیش میره تا این که یه جا به مشکل بر میخوره و یکی از دستگاه ها میسوزه. اون جا نیما و مادرم میسوزن و میمیرن. ولی من هیچ کار نمیشم پارا هم پوستش میسوزه. پدرم تمام خصوصیات پارا رو به من میده و پارا رو آزاد میکنه تو این بین قدرت طی الارض پارا رو نمیتونه ازش بگیره. متاسفانه حرفای پارا همش راست بود. رفتم و کنار پنجره ی حمام ایستادم.. سرم درد میکرد.. دیشبم مث آدم نخوابیده بودم. یهو پرسیدم: ـ چطور آب افراز شدی؟ نیلو: این قدرت من بوده... پدرم اگه کمی صبر میکرد این قدرتام بروز میکرد. هی روزگار... چقدر این آرشان یا نیکداد آدم مضخرفی بوده صابون کوسه واقعا چرا همچین کای کرده؟ اون دوتا داشتن از سئوال میپرسیدن ولی من گوش نمیدادم.. تو کف سرنوشت نیلو بودم... گاهی اوقاتم ذهنم کشیده میشد سمت خواب دیشبم. آخه این یارو آتش افرازه چه دخلی به من داره؟ وای که چه غلطی کردیم که قبول کردیم که به اینا کمک کنیم. یهو صدای جیغ اومد برگشتم که دیدم آرش افتاده رو زمین و گوشاش و گرفته. نیلو هم داشت یه بند جیغ می کشید. خواستم برم طرفش که یهو دستش و آورد بالا اما بالا اومدن دستش همانا بالا اومدن تیکه های یخم همانا. داشتم به اون صحنه نگاه می کردم که چیز رفت زیر پام تا اومدم به پایین نگاه کنم که گرنم خودکار با جیغ بهراد اومد بالا. ـ پــــدراااام. اون تیغه ها داشتن به سمت من میومدن که با ترس دستم و بالا آوردم و...... ** صابون قسمت بیست و یکم.... آیناز... رو صندلی تو بیمارستان نشسته بودم. پام و تند و عصبی تکون میدادم. بالاخره بابا و سپهر اومدن... بابا لبخندی بهم زد: ـ مبارک باشه دخترم. نیشم گشاد شد و پریدم بغلش: ـ مرسی بابا احسان. احسان: من که کاری نکردم من از سپهر ممنونم که میخواد دختر جلف من و تحمل کنه. با اعتراض گفتم: ـ بابا. بابا و سپهر خندیدن: ـ جانم.؟ ـ خیلی بدی من جلفم؟ دست با محبتی رو گونم کشید: ـ نه عزیزم تو ماه ناز منی. لبخندی بحش زدم. رفتن. نفس عمیقی کشیدم. هنوز بغض داشتم. بلند شدم و رفتم تو اتاقم ولنزامو و در آوردم و به چشمای نقره ایم نگاه کردم.. ـ من داداش داشتم؟ ـ مامانم اسمش زیبا بوده؟ ـ چرا هیچ وقت بابا از مامان حرف نمیزد؟ صابون کوسه ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:53 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 19:49 Top | #97 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض ـ چرا هیچ وقت حتی نمیگفت قبر مامان کجاست؟ یهو یه صدای مهربون مردونه ای گفت: ـ« چون قبر من کنار قبر صابون کوسه مامانِ.. بابا هم نمیخواست تو از وجود من مطلع بشی.» با تعجب تو آیینه رو نگاه کردم... یه پسر حدود بیست و هشت...سی ساله، چشماش طلایی درخشان بود با رگه های نقره ای مشکی. موهات حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض 2ـ بد ترسیده ها. به چشمای مشکیش نگاه کردم: ـ موافقم. بیاین بی خیال بشیم. 1ـ نه.. نه... بعد همه نقشه هامون نقشه بر آب میشه. همه تلاشامون یوخ. به چشمای قهوه ایش نگاه کردم... دلم نمیخواد نیلو بره تو اون آب و یخ. یهو یکی زد پش کلم: 2ـ هوووی... پاشو یخارو بریز. ـ مرضات برا چی میزنی؟ 2ـ بابا تو که تو هپروت سیر میکنی. بی خیالش شدم و بلند شدم رفتم و از تو فیریزر همه پلاستیکای بزرگ یخ و برداشتم. رفتم تو حموم. همه رو ریختم تو وان. من همین الان که گرفتمش دارم یخ میزنم وای به حالی که نیلو می خوار بره توش. از این فکر تمام تنم مور مور شد. نیلو: ووویییی. تک خنده ای کردم: عصاب خورد کن. نیما به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ بهتره بری خونه پدرام.. درباره من به کسی نگو... حتی آنی و سپهر. به کنایه سخن زیبا از امام علی گفتم: ـ تو که باید خوب بدونی که آنی میتونه حافظه های افراد و بخونه. ـ آره میدونم تازه میدونم که قدرتش رو به پیشرفته... بلند شد: ـ خوب من برم.. ـ واستا بینم.. تو کجا زندگی میکنی؟ ـ پیش آرمیلا. ـ ها؟ کی؟ ـ بماند. بغلم کرد...پیشونیم و بوسید. ایی بدم اومد... بابا میذاشتی عرقت خشک بشه بعد بپری ماچ و بوس و کوفت و زهرمار.. ـ خدافظ نیلو کوچولو. بعد چند ثانیه غیب شد.منم با کلی فکر مختلف لباس پوشیدم و رفتم خونه پدرام. ***** ....(؟؟؟؟؟).... در و برای نیلو باز کردم. تو چشماش فقط ترس دیده میشد. دستم برای اولین بار بردم جلو وگفتم: ـ سلام پیشی چطوری؟ در کمال تعجب دست داد و گفت: ـ افتضاحم. ـ بعله پیداشت. ـ وای تورو خدا برو اصلا حوصلت و ندارم. نــگــــران مــنــــے ـ مرسی. ـ خواهش. ـ برو تو اون اتاق و لباسات و عوض کن. رفت تو همون اتاقی که دیروز توش خوابید ـ چـــــی؟؟؟؟؟ نــــــــه!!! با وحشت از خواب پریدم... خدایا خواب بود؟ وای که چقدر خواب چرتی بود... دستی رو پیشونیم کشیدم که داغی بیش از حدی و احساس کردم... فکر کنم دمای بدنم از 50 درجه هم زده بود بالا.. وای خدایا چرا من نمیمیرم؟ چرا انقدر عرق کردم؟ خداااااااااااااااایــــــ ــــــــــــا من چمه؟ **** .... نیلوفر.... آیناز: آخه ما چی کار کنیم؟ با بغض نگاهش کردم که بغلم کرد: آیناز: آخه عزیزم چی کار کنم؟ مامانم قلبش باز مشکل پیدا کرده و بیمارستانه بابامم به کمکم نیاز داره. ـ میدونم... تو هم بهتره بری... آیلار جون مهم تر از منِ.. آیناز: باور کن اگه اضطراری نبود حتی پامم تو فرانسه میذاشتم. سپهر: نیلو میخوای من نرم؟ تند گفتم: ـ نه... نه... نه... حتی فکرشم نکن که بذارم آنی تنها بره... در ضمن تو الان نامزد آنی هستی. خوب از اتفاقاتی که بینشون افتاده بود خبر داشتم... میدونستم بالاخره به هم اعتراف کردن... از این بابت خیلی خوش حال بودم... آیناز و مث خواهر و سپهر و مث داداشم دوست داشتم هیچ راضی به غمشون نبودم مخصوصا تو یه همچین شه بود. منم رفتم پیرایطی. به آنی نگاه کردم دیدم سرخ شده... زدم زیر خنده که زد پس کلم... آیناز: کوفت یه بار من اومدم خانومانه برخورد کنم. چشمکی زدم: ـ بهت نمیاد. سپهر برای اولین بار از آیناز دفاع کرد!: سپهر: هوووی... خیلی بهت میاد... اصلا خانوم خودمی آنی. آیناز لبخندی پر از عشق تحویل سپهر دادکه بد ترش و دریافت کرد. ادای عق زدن در آوردم و آیناز شوت کردم طرف سپهر: ـ برین گمشین بابا. خندیدن: آیناز: حالا ما بریم؟ ـ البترفتن دیدنی شخصی به اسم آیلار. ـ آها... مامان آیناز. با تعجب گفتم: ـ واقعا؟؟ حالا چی شده؟ ـ آیلار جون از بعد قضیه الناز قلبش مشکل پیدا کرده. سری تکون دادم.نیلو رفت جلو... نوک پاش و کرد تو یخ ها که کمی هم آب داشت. دلهوره صابون کوسه بدی داشتم. مخصوصا با اون خوابی که دیشب دیدم. نیلو: هوووووووف. بهش نگاه کردم. دستام و گذاشتم و رو شانه هاس. ـ شرمنده نیلوفر. یهو هلش دادم و فروکردمش تو آب... تقلا میکرد اون دوتا هم اومدن کمک بالاخره بی حرکت شد. با ترس نگاهش کردم که ی ـ حاضری؟ بهش نگاه کردم. بالاخره یه لبخند گرم زد: ـ آره. به اون دوتا نگاه کردم... هممون استرس داشتیم.نیلو پرسید: ـ استاد و هامون نیومدن؟ ـ نه مثی کهشم قهوه ای سوخته بود. لبخندی زد و گفت: ـ قیافم عجیبه؟ با صدای لرزون گفتم: ـ تو...تو کی..کی هستی؟ هنوز لبخندش و محفوظ داشت: ـ من نیمام... فکر کنم پارا دیروز یه توضیح مختصری بهت داد. برگشتم... واقعی بود... یا قمر... فکر میکردم الان مث تو این فیلما محو میشه.مونده بودم چی بگم که از گوشه اتاق اومد و رو تخت نشست. نیما: ممنون که دعوتم کردی بشینم. لبخند پر استرسی زدم... بی مقدمه گفتم: ـ تو مُردی... نیما: بابا یه زبونم لالی چیزی همین جوری میگی مردی آدم خوف برش صابون کوسه میداره. دیدم داره زبون درازی میکنه منم زبون دراز شدم: ـ اگه یه نفر یه روز همش درباره مرگ یکی بشنوه بعد یهو فرداش تو اتاقش سبز بشه خیلی خوف آورتر از این حرف منِ. نیما: خوب من که نمردم. یاد اون پسره تو آتیش افتادم که یه سره من و صدا میکرد: ـ اما من دیدم که تو مردی.... تو آتیشا. ـ درسته ولی من بعدش نمردم! یه ابروم و دادم بالا و منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: ـ بابا برای خودش دیوار محافظ ذهنی درست نکرده بود و من تونستم روز قبلش پی به نقشه شومش ببرم. با یکی از دوستام که اونم از قضا جن بود مشورت کردم و اون جا همش فیلم بازی کردیم و من تونستم فرار کنم. آه کشید: ـ یه جنازه از سرد خونه کش رفته بودیم من تونستم فرار کنم ولی از اون جایی که مامان انسان بود صابون کوسه نتونست.. بعد کمی مکث ادامه داد: ـ من خر نتونستم مامان و نجات بدم و اوه.. خوش بگذره... به آیلار جون و احسان خانم سلام برسونید.(مادر و پدر آنی) خدافظی کردن و ش بچه ها و نشستم. 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 19:55 Top | #99 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پس
کلمات کلیدی:
امام صادق ع
بهشتى ها چهار نشانه دارند
روى گشاده ، زبان نرم ، دل مهربان و دستِ دهنده
مجموعه ورام ج 2، ص 91
کانَ النَّبىُّ ص
رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به هر کس برخورد مى نمودند
از بزرگ و کوچک ، ثروتمند و فقیر سلام مى کردند
و اگر به جایى حتى براى خوردن خرمایى خشک دعوت مى شدند آن را کوچک نمى شمردند
زندگیشان کم هزینه بود بزرگ طبع خوش معاشرت و گشاده رو بودند
بى آنکه بخندند همیشه متبسم بودند
بى آنکه اخمو باشند محزون بودند
بى آنکه از خود ذلّتى نشان دهند متواضع بودند
مى بخشیدند ولى اسراف نمى نمودند
دل نازک و نسبت به تمام مسلمانان مهربان بودند
ارشاد القلوب (دیلمی) ج 1، ص 115
امام على ع
او که خاتم پیامبران بود
بخشنده ترین، پرحوصله ترین، راستگوترین
پایبندترین مردم به عهد و پیمان، نرم خوترین و خوش مصاحبت ترین مردم بود
هر کس بدون سابقه قبلى او را مى دید هیبتش او را مى گرفت
و هر کس با او معاشرت مى نمود و او را مى شناخت دوستدارش مى شد
و هر کس مى خواست او را تعریف کند مى گفت: نظیر او را پیش از او و پس از او ندیده ام
بحارالأنوار(ط-بیروت) ج 16، ص 190
امام صادق ع
هر کس یکى از این کارها را به درگاه خدا ببرد
خداوند بهشت را براى او واجب مى گرداند:
انفاق در تنگدستى ، گشاده رویى با همگان و رفتار منصفانه
کافی(ط-الاسلامیه) ج2 ، ص103 ، ح2
امام على ع
گشاده رویى سرآغاز نیکى است.
تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص434 ، ح9920
امام على ع
گشاده رویى کینه را از بین مى برد.
کافى(ط-الاسلامیه) ج2، ص103 و 104 ، ح6
امام على ع
گشاده رویى خوىِ آزاده است
تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص434 ، ح
ین چیزی تو مخش نبودم. با حرص نگاهشون کردم: سپهر: نیلوفر آروم باش چته؟! ما که نگفتیم الان می میری. ـ کم از اونم نبود تا یه ساعت دیگه میمیرم. همه ساکت شدیم.من بعد چند دقیقه گفتم: ـ ببخشید تند رفتم! ویرایش توسط لیزر حرارتی Sanaz.MF : 1393,07,19 در ساعت ساعت : 17:06 17 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoonga 1,965 تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرضست داده بود و سفیدی چشمانش به مشکی میزد با آن چنگال های تیزش روز صورت پاراتیس جای چهار خراش را ایجاد کرد... جیغ پارا لای نعره ی سپهر گم شد: ـ خفه شو... این چرندیات چیه تحویل ما میدی ها؟؟؟ تو احمق اگه نمیخواستی که ما از حافظه نیلو باخبر بشیم پس کفشوی پلین چرا داری اینا رو تحویلمون میدی؟هاااا؟ پارا با هق هق گفت: ـ چون نمیخوام سد راهم بشین و من نتونم انتقام زیبا و نیما رو از آرشان بگیرم. شماها تو آینده باعث میشید که من نتونم ازش انتقام بگیرم. با تمام شدن حرف پارا، ناگهان سایه ای سپهر را هل داد و او نقش زمین شد. تا سپهر به خودش آمد دیگر اثری از پارا نبود. نیلوفر مات به همان جایی که تا چند ثانیه پیش پارا بود نگاه کرد... دیگر زانوانش وزنش را تحمل نکردند و نیلو روی زمین افتاد. اما قبل از اصابتش با زمین آیناز از سویی بالشت تنفسی زانکو و سپهر و پدرام از سویی دیگر اورا گرفتم. پدرام یک دستش را پشت پاها ی نیلوفر گذاشت و اورا بلند کرد و به اتاق خود برد و روی تختش گذاشت. صاف ایستاد و به نیلو که گریه های آرامش به هق هق تبدیل شده بود نگریست اما طاقت نیاورد و کنارش نشست و سر اورا در آغوشش کشید: ـ هه ی ایناز را کیشید و ایناز با حرکت سپهر به طرف نیلو پرت شد. ــــــــــ الان حال میده هموتون و بذارم تو خماری ولی از اون جایی که من خععععععععععلی گلم پست بعدی رو هم الان میذارم. فلاسک فندکی ماشین 16 کاربر از پای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.55 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,965 تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض سپهر روی پارا پرید و پارا را پخش زمین کرد. نفس های داغ سپهر به صورت پارا خورد و حالش را دگرگون کرد... پارا کم نیاورد و دستش را با فاصله از زمین نگه داشت: ـ برو اون ور سپهر وگرنه میشکونمش. سپهر اول به دست پارا نگاهی انداخت بعد زد زیر خنده و گفت: ـ داری من و با یه شنجاق سینه تهدید میکنی؟ پارا خندید و گفت: ـ نه کوچولو... اگه این سنجاق سینه بشکنه تو برای همیشه یه گرگینه خطرناک و غیر قابل کنترل میمونی. یه نفر که همه ازش بند کفش نئون خوف دارن. تو دوست داری تا آخر عمرت این طوری باشی؟ همه بهتشان زد، سپهر با بهت اول به پارا که خبیث نگاهش کرد و بعد به سنجاق سینه ی ایناز نگاه کرد. سعی کرد به یه انسان تبدیل بشه و در کمال تعجب دید که ناخون های تیزش در دستانش فرو رفتن و دیگر اثری از دندان های تیزش نبود.. حالا دلیل این که چرا وقتی آیناز کنارش بود آرام بود و به خوبی درک میکرد. این سنجاق سینه برای ایناز بسیار مهم بود برای همین همیشه همراهش داشت و هر وقت سپهر عصبی میشد تنها ایناز بود که میتوانست او را آرام کند. اما سپهر جور دیگری فکر میکرد به همین دلیل الان به آیناز علاقه داشت. اونم نه یه علاقه سطحی بلکه یه علاقه عمیق که خودش اسمش و عشق گذاشته بود. سپهر منتظر به پارا نگاه کرد: ـ من از قالب میوه جادویی پاپ چف همون دو سال پیش که این و ازت دزدیدم توی گلسینه آیناز غایم کردم. سپهر عصبی بلند بلند نفس میکشید... این عصبانیت پارا رات در روز 3.55 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,965 تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض ـ نه اون به خاطر ژن خراب پدرش هیچ خوصوصیاتی از جن هارو نداشت. این بد بخت ینی چی؟ ینی می خوای بگی نیلو بعدش میمیره؟ با تشر گفتم: ـ آیناز این چه وضع حرف زدنه؟ همچین میگی می میره انگار داری راجب یه حیوون حرف میزنی! ایناز با تعجب رو به من گفت: ـ چرا ناراحت میشی من همچین منطوری نداشتم. شرمنده نگاهش کردم... دست خودم نبود از صبح یه سره اضتراب دارم حالام که با این حرف سپهر به عینک خلبانی شیشه آبی مرز جنون رسیدم. سپهر: منظورم مرگ نبود... منظورم کما بود... ـ چرا در این باره از پدرام نپرسیدین؟ سپهر شونه ای بالا انداخت... آینازم گفت: مناسب دید و خواست پارا را گیر بیندازد به سمتش حمله ور شد که یکی از نوچه های پارا که از بدو برود آیناز به دستور خود پارا پشت ایناز ایستاده بود ایناز ره به سمت پارا حل داد که ایناز تو بغل پارا جا خوش کرد سپهرم متوقف شد: ـ کجااااا؟ تو جات خوب بوداااا. ایناز که تقریبا ترسیده بود گفت: ـ جای منم خوب بود.. پارا: نچ نچ نچ شما جات همین جا خوبه. ایناز با درد به سپهر نگاه کرد که قلب سپهر فشورده شد. پارا بی توجه به سپهر عصبی؛ دستان آیناز را سفت از پشت گرفت و رو به نیلو گفت: ـ مگه تو نیلوفر حمیدی نیستی؟ همه آن ها از شنیدن فامیلی پشتی طبی باراد حمیدی تعجب کردن(چون فامیل آرش حمیدیه)...نیلو با بهت گفت: ـ البته که نه... من نیلوفر مهرادم. پارا تو فکر فرو رفت.. یه چیزی این وسط جور در نمیومد.. اون خوب یادش بود کسی که گیرش انداخته بود یه انسان کامل بود و یه دختری به اسم نیلوفر و پسری به اسم نیما داشت... همسر اون نیز زن زیبایی با نام زیبا بود. چقدر در آن دوران سی به نیلوفرم سرایت کرد و اونم هاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 17:23 Top | #85 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.55 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,965 تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من Delvapas عینک طرح اپل اندازه فونت پیش فرض نگاهم به چشمای قرمزم افتاد وای لنزام فاسد شده. هی من میگم چرا چشمام میسوزه.لنزام و در آوردم که نگام افتاد به چشمای نقره ایم.یاد اون سری افتادم که همه لنزامون و در آوردیم. واقعا چرا من اونارو دیدم؟ اونا ربطی به آتش افرازم داره؟ اون پسره و اون زن دیگه کی بودن؟ وای خدایا سرم داره منفجر میشه. ولی یه خوبی امروز داره اونم اینه که بالاخره میفهمم چی به چیه.. ـ من تا حالا دنبال یه همچ بسیار خوش حال میکرد.به همین دلیل نیشش را بنا گوش باز بود و با خباثت و شیطنت به سپهر نگاه میکرد. سپهر کم نیاورد و از دوباره به صورت گرگینه ای خود در آمد و به پارا غرید: ـ همین حالا بگو آرشان حمیدی کیه و چه نصبتی به نیلو داره؟ پارا داد زد: ـ آرشان حمیدی یه آدم احمق... یه آدم بی خرید بالش دالوپ برگرفته شده از mamogr شعور... یه پسفطرت که فقط و فقط به فکر خودشه... اون احمق عشقم و نابود کرد... زنی که مث مادر دوسش داشتم تو آتیش سوزوند و تنها کسی رو که گذاشت سالم باشه و به زندگیش ادامه بده اینِ که از ته دل ازش بیزارم با این که خواهر عشقمه. به نیلو که بهتش زده بود اشاره کرد و از دوباره ادامه داد: ـ ارشان با اون ازمایشات مرگبارش من به یه موجود سوخته و همزادم و به موجود لطیف و ظریف تبدیل کرد... هیچ میدونی چرا پوست نیلو انقدر لطیفه؟ هیچ میدونی چرا قدرت طی الارض نداره؟ تو اصلا میدونی که صدا ی جیغ نیلو گوش خراش ترین صدا واسه جن هاس؟ تو میدونی تمام این خوصوصیات مال من بوده که ارشان با پیوند زدن ما، تمامش و به نیلوفر داد به جز قدرت طی الاض؟ که اونم نتونست ادکلن زنانه ورساچه مشکی برگرفته شده از وگرنه حتما میداد؟ سپهر: چرا این کارو کرد؟ چرا مگه خودش و نیلو نیمه جن نبودن؟ 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پسیـــش. آروم نیلوفر... از کجا معلوم که اون واقعا راست گفته باشه؟ نیلو با هق هق جواب داد: ـ من.... من اون پسر و اون زن و دیده بودم... دیدم که تو آتیش دارن میسوزن و از من کمک میخوان...من به نفرت پدرم به خودم پی برده بودم اما انکار می کردم. ـ آروم باش عزیزم.... مگه اسم بابا تو نیکداد مهراد نیس؟ نیلو متعجب گفت: ـ تو از کجا میدونی؟ پدرام لبخند آرامش بخشی زد و گفت: ـ من براش کار میکردم. تعجب نیلو بیش تر شد: ـ چه کاری؟ پدرام نیلو را کمی از خوش دور کرد و به تل مو hot buns چشم های آبی و کنجکاوش نگریست: ـ قرار بود کار کنم ولی قبول نکردم... بخواب... من بعدا برات مفصل توضیح میدم. نیلو رو روی تخت خوابوند و خیلی جلوی خودش و گرفت تا پیشانی اش را نبوسد اما موفق نشد و در آخر بوسه ای نرم و ریز روی پیشانی نیلو کاشت که باعث شد نیلو در میان گریه لبخندی ملیح بزند. پدرام که از دیدن لبخند خیلی کوچک او خوشحال بود و نفسش را با صدا بیرون داد و از اتاق زد بیرون. زند طعم گس و تلخ بدی را در دهانش احساس کرد. و همچنین داغی بدی روی لبش را. این دومین باری بود که توسط پارا بوسیده می شد. در هر دوبار هم حالش بد شد. هم از طعم بد هم از بوی گند سوختگی که با نزدیک شدن پارا بدتر میشد. پارا باشنیدن صدای ذهن پدرام عصبی از پدرام دور شد و مشت کرم موبر رینبو سنگینی نصار گونه اش کرد: ـ مگه من بهت گفتم تمام این سوختگیه توسط آرشان رو ی بدن من به وجود اومده ها؟ 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . ها 765 میانگین پست در روز 3.55 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,965 تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض یهو برقا روشن شد. پدرام به خاطر نوری که به چشمانش افتاد دستش را جلوی چشمانش گرفت که پارا از غفلت او استفاده کرد و اورا به سمتی پرتاب کرد اما میان راه توسط کسی که دیده نمیشد متوقف شد: ـ تو مشکلت با ماست پارا سر پدرام خالی نکن. پارا با شنیدن صدای خودش بلند زد زیر خنده: ـ به به نیلوفر خانوم همزاد بنده. خوبید؟ ـ این مسخره بازی رو تمومش کن صابون کوسه پاراتیس. پارا بلند تر از نیلو داد زد: ـ مسخره بازی؟ نیلو یه نگاه به خودت بنداز یه نگاه به من بنداز... من و همزاد همیم ولی چه شباهتی به هم داریم؟ ـ اینا مگه تقصیر منه که سر من و دوستام خالی میکنی؟ ـ آره تغصیر توئه و اون پدرت.... اون پدر احمقت با آزمایشاتی که روی من کرد من و به این شکل در آورد وگرنه منم مث تو زیبا بودم. ـ اون پدر منِ... خودت خوب میدونی من از پدرم متنفرم باز تو داری کار اون و سر من تلافی میکنی؟ ـ آره...آره چون اون آزمایشات و رو من انجا داد تا من و تورو به هم پیوند بزنه و تمام قدرت های من و به تو بده در صورتی که خودت خیلی قدرت مند بودی. حالا میفهمی چرا من از تو و خانوادت متنفرم؟؟ نیلو بهت زده از چیز هایی که میشنید گفت: ـ داری راجب چی حرف میزنی؟ من که آزمایشاتی به ساعت دیواری اشک برگرفته شده از یاد نـ... نیلو ادامه حرفش و خورد اون یادش نمیومد چون 15 سال از زندگیش و به یاد نداشت. نیلو با درموندگی به پارا نگاه کرد و گفت: ـ پارا بهم بگو چی شده. ـ نمیخوام بگم و نمی تونم بگم... چون اگه بگم تمام نقشه های انتقامم از پدرت نابودمیشه... نه بهت میگم نه میذارم که بد ستش بیاری. یهو در آشپز خونه با شدت باز شد و سپهر در حالت گرگینه ای خود وارد شد و گفت: ـ ریز میبینمت که نذاری ما بفهمیم. پارا لبخندی زد: ـ به به آقای گرگینه... خوبه خودت و تبدیل کردی به گرگینه، فقط یه چیزی به این فکر کردی که چه جوری از دوباره به حالت انسان بودنت در بیای؟ آیناز وارد شد و گفت: ـ اون به تو مربوطی نیس. پارا با خوش حالی به ایناز نگاه کرد و وقتی گل سینه ی زیبای اورا روی لباسش پکیج لاغری مهزل دید نیش خندی زد و گفت: ـ علیک سلام ایناز خانوم. ـ گیریم علیک. پارا نگاهی به سپهر و ایناز انداخت. نیلو هم پدرام را برد و به صورت انسان وارد آشپز خانه شد: ـ پارا بهتره بگی تو از چی خبر داری و مشکلت با ما سر چیه. ـ نِ...می...خوام...(داد زد:) بگم. ایناز با تحکم و بلند گفت: ـ چرا؟ پارا پوزخندی زد: ـ محض ارا... به تو چه اصلا؟ ـ به من چه؟ آخه نامرد من به خاطر یه دشمنی که نمدونم سر چیه خواهرم و همه کسم و از دست دادم. پارا: اون دیگه تغصیر من نیس به جون تو.. شما خیلی شبیه همین وگرادِ... محض اطلاع. پارا با گیجی و اخم به نیلو نگاه کرد.. سپهر که فرصت و . ولی خودمونیما با به یاد آوردن این که قرار برم تورنه من قصدم کشتن تو بود. بعد قه قه ای زد. قه قه ای که به شادی سر شار از درد و غصه بود. سپهر: تمومش کن پارا کم مارو عذاب دادی؟ صدای پارا بغض دار شد: ـ در مقابل زجر ه ساعت دیواری طرح شکوفه برگرفته شده از .. اعصاب ندارم. چرا تمام خواننده هام پریدن؟ **** قسمت نوزدهم.... راوی... آمیتیس...هامون... آرش... متانت... سپهر... ایناز...بهراد... همه به ترتیب رو مبل نشسته بودن و منتظر بودن که نیلو از تو اتاق دراد. پدرام با بی خیالی از حمام بیرون آمد و گفت: ـ خوب تموم شد... وان پر یخ شد...نیلوفر کو؟ ـ من این جام. همه به سمت نیلو برگشتند که یک شلوار و یک بلوز بلند نخی به تن داشت. تک تک قدم های نیلوفر پر بود از تردید و شک و ترس بود. همه به خوبی حالاتش و درک میکردم. زیرا خود آن ها هم استرس زیادی داشتند. آیناز بلند شد و رفت جلو و نیلو و بازوانش را گرفت: ـ خوبی نیلو؟ نیلو به سرعت سرش و پایین بالا کرد و به سمت حمام رفت اما تو راه برگشت و گفت: ـ پدرام ماهیتابه آگرین تو مطمئنی من بعدش بهوش میام؟ پدرام با اطمینان چشمانش را به نشانه بله باز و بست کرد و یک لبخند زیبا تحویل نیلو داد که باعث دلگرمی او شد. همه وارد حمام شدن. وان حموم پر بود از تیکه های یخ.تا نک انگشت پای نیلو در آب فرو رفت برق تمام ساختمان قطع شد با دیدن اسم متانت رو با تعجب تماس و بر قرار کردم: ـ سلام متان جون. متانت: دورود به روت نیلوفر خانوم.. خوبی عزیز؟ ـ مرسی.. چی شده یادی از ما کردی؟ متان: من همیشه به یادتم ولی شنیدم امروز میخوان بندازنت تو یخ. از شنیدن اصتلاح « بندازنت تو یخ» لبخندی زدم: ـ کی گفته؟ متان: هیچکی فقط نبودی ببینی آمیتیس جون چقدر از دستتون شکایت میکرد. تک خنده ای کردم و تو رخت خواب خودم و بالا کشیدم و تکیه کردن به تخت: دماسنج عشق ـ نگوووو. تایتان؟ اونم قه قه ای زد: متان: آره... خدایی خیلی شاکی بود از دستتون مخصوصا سپهر که هر دفعه استاد و دس به سر میکنه. خو حالا از همه اینا بگذریم... نیلوفر جونم...؟ ـ چیه چی میخوای؟ متان: بی ادب من این همه احساس ریختم تو این نیلوفر جونم بعد تو میگی چیه؟ ـ شرمنده من ته احساسم همین چی اس... حالا به خاطر تو میگم بنال. من خندیدم اونم با حرص گفت: ـ کوفت... حالا بگذریم میشه من امروز بیام؟ ـ چـــی؟ چــرا؟ چرا میخوای بیای؟ با لحن مظلومی گفت: متان: منم میخوام باشم. اگه نذاری بیام دزدکی میاما.. ـ نه متان شرمنده من نمیتونم بذارم بیام. متان: ببین من دزدکی میام بعد چند سال دیگه که شدم شاه دزد تو باید جواب مامان میترا من و بدیا. ـ خوب نیا. حدیث امام علی ـ نمیشه دیگه. ـ متانت!! ـ نیلو.! چشمام که خیلی میسوخت و فشار دادم و به ناچار گفتم: ـ پوووف باشه بیا. با صدا خوش حالی گفت: ـ باشه امروز ساعت سه دم خونه پدرامم بای گلم. ـ واستا بینم... الو تو از کجـ... چرا قطع کردی؟ با خنده از رو تختم بلند شدم و رفتم رو به رو آیینه ایستادم: ـ , آنا تکـ , س بعد از آن دستی روی لبان پدرام قرار گرفت. پدرام چشمانش را بست اما تا باز کرد باز هم خود را میان آشپز خانه دید: ـ پسره احمق مگه من به تو اخطار ندادم؟هااااان؟ پدرام با گستاخی تمام در چشمان پاراتیس خیره شد و گفت: ـ صحیح... اما کی به تهدید های بی خود تو گوش کرد؟ تهدید های تو که همش حرف و حرفم باد هواست. پدرام با این که به قسمت دوم حرفش اصلا اعتقاد احادیث امام علی نداشت اما باز هم با گستاخی تمام آن را به زبان آورد. پارا خندید... بلند و عصبی: ـ جوجه کوچولو.... به تهدیدای من میگی باد هوا؟ پدرام در همان تاریکی نزدیک شدن پارا را به خودش احساس کرد: پارا: میخوای نشونت بدم حرفم فقط باد هوا نیس؟ پدرام از شیطنتی که در صدای پارا موج میزد هیچ خوشش نیامد. پارا همان طور جلو می آمد پدرام همان طور عقب تا جایی که پشتش با دیوار بر خورد کرد. پارا با لحن کش دار و خماری گفت: ـ مـخـوای نـشونت بدم؟هـوم؟ چرا ساکتی پدرام؟ تا پدرام خواست حرفی ب یه وان پر یخ موهای تنم سیخ میشه.]بی خیال فکر کردن به یه مشت چرندیات شدم و لنزای آبیم و گذاشتم و خودمم مرتب کردم و رفتم پایه وجود اومده تو خونه خیلی بد بود. همه یه جورایی تو خودشون بودن سامیار کوچولو روی میز پذیرایی از سحر گرفته تا من... اصلا احساس خوبی ندارم یه حس دلشوره بدی از صبح گریبان گیرم شده که خودم نمدونم برا چیه. خیلی سعو کردم این جو و عوض کنم ولی نشد که نشد و این جو تا ساعت 2 بعد از ظهر ادامه داشت... ساعت دو بود که سپهر گفت بریم تو حیاط بشینیم باهامون کار داره. سپهر: خوب تا یه ساعت دیگه باید بریم خونه پدرام. همه با سر تایید کردیم. سپهر: این وسط یه مشکلی هس. سپهر که رو یه صخره که خودش درست کرده بود نشسته بود سرش و بلند کرد و به تک تک ما نگاه کرد و گفت: سپهر: اونم اینه که ما مطمئن نیستیم که نیلو صد در صد بعدش بهوش میاد یا نه. با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم. وای خدایا چرا من تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکردم؟ خدایا ینی ممکنِ؟ حدیث های زیبا آیناز:خت به پارا کمک کردن.. مخصوصا نیما.. انقدر با پارا مهربون بود که پارا در همان سن کم عاشق نیما شد... سپهر با دیدن پارا که به فکر فرو رفته بود کمی چرخید و زاویه اش را با پارا عوض کرد و در یه حرکت ناگهانی به سمت پارا رفت اما باز هم پارا غافل نماند و گل سین یه انسان به دنیا اومد ولی نیما یه جن کامل بود واسه همین اون و زیبا رو سوزوند. اون یه عقده ای دیوانه بود. همه بهت زده به پارا که صورتش خیس از اشک بود نگاه میکردن. نیلو نفهمید که کی صورت خودشم خیس از اشک شده بود. سپهر که کنترلش را از دایی که من تو 15 سالگیم کشیدم کمه... من اون جا فقط 15_13 سالم بود... اوج شیطنتام... ولی به جای شیطونی کردن باید زیر آزمایشات آرشان عذاب میکشیدم. ممنونم از کسایی که دنبال میکنن..... 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . Delvapas اندازه فونت پیش فرض نیلو: آرشان کیه؟ پارا بلند و عصبی خندید: ـ عالی... بازیگریت و میگم... ینی تو میخوای بگی ارشان و نمیشناسی؟ نیلو اخم کرد و خیلی جدی گفت: ـ معلومه که من همچین شخصی رو نمیشناسم. پارا عصبی و با تشر گفت: ـ چطور ممکنه آدم پدر خودش و نشناسه؟ حالا نوبت نیلو بود که بلند و عصبی بخندد: ـ خانوم انیشتین اسم پدر من نیکداد مه
9922
کلمات کلیدی: