سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبوب ترین کارها نزد خداوند، شتاب دربه جا آوردن نماز در اوّلِ وقتش است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
اس ام اس های جدید

 

روزی به تمام این بی قراری ها می خندی

و ساده از کنارشان می گذری

این قشنگترین دروغی ست که دیگران برای آرام کردنت به تو می گویند!

هوووی خرس قطبی پاشو دیگه چقدر میخوابی؟     بازم با گیجی لای چشمم و فقط باز کردم.... انا با فرود اومدن یه چیز نزم اما به محکمی چشمام گرد شد:     _ هاااااا؟     _ هامبر. پاشو بینم ساعت دوازده باید بریم خونه استاد.     _ اون جا چرا؟     پدر منم یه شکار چیه جنه.     چ زیبا ترین و قوی ترین نیمه حن یا گاهی اوقات جن نمی بود؟     نچ نمیشد من که شانس ندارم. اگه شانس داشتم یکم قیافم به مامانم میرفت و از این بیریختی در میومدم.     با صدا بالشت طبی زانکو خنده به ایناز نگاه کردم:     _ یا خدا جن زده شدی؟     خندش شدت گرفت:     _ اخه دیوونه کدوم نیمه جن جن زده میشه؟     بهع مارو باش سوتی سال و دادیم!!!  گاهی آدم ها میروند   _ بی خیال حالا به چی میخندیدی؟     _ به تو.     با تعجب بهش که کنارم ایستاده بود نگاه کردم:     _ممنون از صت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      دستم و انداختم دور شونش و بلندش کردم اما ای کاش نمی کردم...     دستش پر خون بود و رد دندون های بزرگی هم روش بود...  بعضی وختا باید مثه من تنها باشی   بغضشمای ارمیلا پر با حرص گفت:     _ واسه سر زدن.... خوب اسکل ودش گفت که به خاطر ازمایشات ارشان بوده.     ارمیلا با گیجی بعمون نگاه کرد که ازش گفت:     _ ارمی بهت گفتم که پارا فقط یه دلیل و گفته. بالشت طبی زانکو    دندونام رو هم فشار دادم و دسته مبل و تو دستم فشوردم.... ای جاسوس....     ایناز: دو تا دلیل وجود داره؟ اون یکی چیه؟     ارمیلا بازم با شک نگاه کرد بعد گفت:     _ میدونید... امممم.... پارام یه قدرت خیلی ویژه داره که از اجدادش بهش رسیده.. اونم... اونم اینه که میتونه پیشبینی کنه.     کفم برید... ینی چی؟ چه دلیلی می تونست همین کاری باهواسهda-a , setareh06 , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , سورنا2000   1393,08,01, ساعت : 18:40 Top | #143 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,979     تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من    بالشت طبی زانکو اندازه فونت پیش فرض      عزیزای دلم نقد یادتون نره... اصلا شما به صفحهو به دیوار ها می کوبند..     یهو فکری به ذهنم رسی..     _ سپهر... سپهر دیوانه نکن...     برگشت ترفم و یه قدم اوکد سمتم... جیغ کشیدم و تو خودم جمع شدم... صدای وحشتناکش به گوشم رسی:     _ من یه قدم بهت نزدیک میشم می ترسی... باید یه جوری خودم و کنترل کنم ...     شرمنده سرم و بلند کردم... نگاهم به دستاش افتاد.. پر خون بود... بازم دستاش ومشت کرده بود و ناخونای تیزش تو دستش فرو رفته بود... بی خیال شدم و گفتم:     _ یه راهی داریم...     همون طور که داشتسته تو هواست:     _ ایناز بذارش زمین.     با شیطنت خندید و گفت:     _ نچ پرهام بی شعور حقشه که یه بلایی سر سگش.بیارم.     با تحکم و اخم گفتم:     _ ایناز همین الان اون سگ و بذار پایین. بالشت طبی زانکو     بی حرف گذاشت رکس در حالی که خیلی مظلوم شده بود اومد و خودش و به پاهام مالوند. نازش کردم و گفتم:     _ کارت احمقانه بود.!     در کمال تعجب گفت:     _ میدونم ولی تغصیر من چیه از بچگی از سگ میترسم.... اینم بار اولش نبود که.     با رکس به سمت جلو عمارت به راه افتادیم همین طور گفتم:     _ بیا بریم ولش.  12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      afsoongar.pkd , elishStar , yada , yuio , آنا تکـ   1393,08,02, ساعت : 00:11 Top | م... واسه خودم متاسفم که بعد گذشت یک ماه هنوز نمی تونم مامان صداش کنم... احساس میکنم هم کلمه ماذر و هم ارمیلا واسم غربن.     اه کشیدم... خسرو مردانه باهام دست داد ولی ارمیلا اومد جلو و بغلم کرد... گونمم اروم بوسید ولی من هیچ تکونی نخوردم بالشت طبی زانکو ... درست مث مجسمه فقط ایستادم... با قیافه ی جدی که از بدو ورود حفظش کرده بودم.     بالاخره بعد تعارف های چرت که من به هیچ کدوم گوش ندادم خسرو سر صحبت و باز کرد:     _ امیتیس بهم گفت چی کارمون دارین.     پوزخندی زدم.. ایناز در جوابش گفت:     _ در واقع ما میخواستیم استاد هم باشه.     صدایی اومد:     _ برای امی کاری پیش اومد نتونست بیاد.     اخم کردم... هنوز باورم نمیشه..... باورم نمیشه ارمیلا و ارشان و امیتیس و در اخر ار؟؟؟!؟!!     زه جا صداش زوزه ی گرگ رو شنیدم.... من هی پیچ می خوردم اون هی بهم نزدیک می شد... یهو به سمتم پرید که منم زرنگی کردم و جا خل دادم... محکم خورد تو دیوار و افتاد رو زمین... با ترس نگاهش کردم... خواستم برم طرفش که خودش و ناقص می کرد ک بالشت طبی زانکو ه سمت من نیاد با نفس نفس گفت:     _ گی؟ راهی به جز فرارت هس؟     _ اره...     از حرکت ایستاد سریع گفتم:     _ مگه تو با بودن کنار ایناز اروم نمیشدی؟     باز خس خس کرد... بعدم زوزهی بلندی. با لحن مسخره ای گفت:     _ اپلا واسه گردنبندم بود . دوما تو الان ایناز میبینی؟     _ نه انیش.. به ایناز فکر کن... حسش کن..     با پرخاش و صدای دورگه گفت:     _ چرند نگو نیلو..     داد زدم:     _ امتحان کن لعنتی...     چشماشو بست.... بعد چند دقیقه یهو باز کرد و مشت خیلی محکمی به یام قفل شد ولی به خودم تشر زدم و رفتم سمتش... خدایا شکرت... بی هوش شده...       این دنیا ارزش دوست داشتن کسی رو نداره.این و به خوبی درک کردم.... اونم نه یک بار بلکه چندیدن بار...__________________ بالشت طبی زانکو میدونی چرا حالتم سپاسگذاره؟؟؟؟چون واقعا سپاسگذار افرادیم که از سادگیم استفاده کردن و ازش به عنوان یه اسلحه برای نابودیم استفاده کردن...اغا بس ...... به اندازه کافی از سادگیم استفاده کردین و به اندازه کافی نابود شدم.. جوری که دیگه هیچ شباهتی به خودم ندارم...اره این من نیستم... من اون کسیم که شماها درستش کردین...  17 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , Fante , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , سورنا2000   1393,07,30, ساعت : 19:17 Top | #142 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393  بالشت طبی زانکو نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,979     تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      خیالم راحت شد و رفتم درست رو به روش نشستم و بهش زل زدم انقدر زل زدم که خوابم      قسمت پنجم...نیلوفر....     با ترس نگاهش کردم... موهاش به خاطر این که عرق کرده بود خیس بود... سرش و پایین گرفته بود.. اما اروم اورد بالا.. به معنی واقعی کلمه ترسناک بود... مخصوصا اون دندوناش...یهو با شتاب خواست بیاد جلو که زنجیر ها نذاشت... منم جیغ کشیدم و تو خودم جمع شدم.... صدای نفس های بلندش که بیشتر شبیه زوزه و خس خس بود اوند... ترسم بیشتر شد... یهو شروع کرد به زوزه کشیدن و تقلا کردن.... ان چنان بالشت طبی تنفسی زانکو چیست جیغی کشیدم که سوزش خیلی بدی رو تو گلوم حس کردم... ای خدا بکشتت پارا که یه ماه مارو این تو نگه داشتی...     سپهر از دوباره شروع کرد به تقلا..765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,979     تشکر شده 3,928 در 561 پست حالنبود.. اه همینه دیگه وقتی حافظت کند کار کنه همین میشه..     با اشتیاق به پدرام نگاه کردم... دلم براش تنگ شده بود...     واسه همین بازم نامردی کردم و روحش و از بدنش جدا کردم تاباهاش حرف بزنم. دل تنگ صداشم.     رفتم پشتش و اروم از پشت بغلش کردم.     ****     ..... قسمت ششم.... پدرام...     پاهت پیش فرض      رکیدی چشماش مشکی شده بود تخم چشماشم سرخ به رنگ خون.... یهو محکم دستش و کبوند به دیوار... بازم داره به خودش اسیب میزنه تا اطرافیانش اسیب نبینن.... این کارش بود بعد مرگ پدر و مادرش...     سپهر مشت  .. بالشت طبی زانکو گلد..کله.. ارنج هر چی دم دستش میومد ه ایناز شدم که پشتم بی حرف میومد...     رو مبل های طلایی و سلطنتی نشستم و بی درنگ از ایناز پرسیدم:  بالشت طبی زانکو   _ تو قبلا این جا اومدی؟     رو مبل تکی کنارم نشست و گفت:     _ اره یه بار... واسه دیدن سحر که بعد اون ماجرا این جا مونده.     سری تکون دادم... خسرو و ارمیلا اومدن... پوزخندی به خودم زدلند شدم رقتم دستشویی.     بعد از این که حاضر شدم با ایناز رفتیم جایی که تو این یه ماه بودم.. یه عمارت بزرگ که اکثر نیمه جن ها از جمله متان و نیما اون جا زندگی می کردن... ولی در اصل این عمارت.. اون خواست بلند بشلوم رژه میرفت... نیلوفر.چ تغییی شد اگه مادر من کردم... با ترس موهای رو گردنش و کنار زدم که خشکم زد... این چرا... گردنبندش کو؟     مث جت از جام بلند شدم... کجاست؟ همه جارو گشتم اما پیدا نکردم. کلافه دستی تو موهام کشیدم چیزی که بیشتر من و نگران میکرد صحنه هایی بود که ج     ری نکرد.   از بالش طبی تنفسی زانکو حالتش خندم گرفت ولی با صدای خس خس مانندی لبخندم که داشت بزرگ تر نیشد ماسید.     به پشت ایناز نگاه کردم ایناز برگشت ولی یهو جیغ بنفشی کشید و پا به فرار گذاشت سگه هم که دنبالش.. کمی دقت کردم فهمیدم رکسه سگ محبوب پرهام که تو این یه ماه با منم دوست بود..     نگاهی به ایناز گردم همون طور که جیغای رنگا رنگ می کشید به سرعت باد هم فرار میکرد..خندم گرفت اما هیچ عکس العملی برای کمک بهش نشون ندادم.     رفتن پست عمارت بعد چند دقیقه صدای واق واق رکس خاموش شد. با دو رفتم پشت عمارت که دیدم سگ زبون بش چهار قلو باشن...     اومد و جلوم نشست بازم با دیدنش خودم و سرزنش کردم که چرا نفمیدم ارش و هامون تفاوت هاییم دارن... جالبه این چهار قلو اصلا شبیه نیستن ولی این بالشت طبی زانکو دو تا کپین:     _ شما میدونید مشکل پارا باهاتون چیه؟     پوزخندم پر رنگ تر شد. اخه این چه سوالی بود؟     ایناز به ارمیلا جواب داد:     _ بله خاش کرده باشه؟     &&&&&     .......قسمت هفتم..... سپهر.....     با احساس سر گیجه چشمام و باز کردم... بازم همون اتاق نمور...ه که... وای خدایا گند زدم.... من گازش گرفتم این ینی... ینی نیلو تو ماه کامل بعدی به یه گرگینه تبدیل میشه.     $@$@$@$     .... قسمت هشتم... ایناز....     اخمی کردم و پرسیدم:     _ میشه کامل تر بگین.     بازم با شک گفت:     _ منم خیلی کم میتونم پیشبینی کنم اما خیلی ضrahha , sara.HB , seش می شدم چرا بدنم داشت سرد میشد؟     به دستم نگاه کردم... هیچیش نبود...     سرد شدن بدنم..... گم شدن گردنبندم... نبودن زخم... ظاهر بالشت طبی زانکو شدن تو یه جای غریبه مساویه با....     اه کشیدم... من به یه روح سرگردان تبدیل شدم... به روحی که راه برگشت به بدنش پ نمیدونه.   18 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , Fante , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , اه نگاهم و از اسمون گرفتم. و به ساعتم نگاه کردم.. دوازده شب بود.. ایناز چرا تا این موقع بیدار بود؟     یهو احساس سرمای شدیدی کردم... اخمام رفت تو هم... سعی کردم بدنم و داغ کنم ولی نشد.. چرا ؟ چرا بالشت طبی زانکو به ج  ا داغ شدن هر لحظه داشتم؟ چه جوری اونا رو پیدا کنیم؟     خسرو: به احتما نود درصد پارا میخواد تمام قدرت های جنی شو از دو باره به دست بیاره پس به ارشان نیاز داره بنا بر این ارشان میشه یه پل ارتباطی.     پدرام: تنها ارشان نیس.     نیم نگاهی به مامانش کرد:     _. احساس کردم قفل داره کنده میشه... دستم و رو گردنبندم گذاشتم و خودم و عنصرم و لعنت کردم که انقدر ضعیفن و نیروم انقدر گرت..     صدای خیلی بدی اومد.. با ترس نگاهش کردم.. دور مچ سپهر خونی بود ولی چیز بد این بود که....     اون ازاد بود... قفل و شکونده بود...     وای خدایا حالا چی کار کنم این الان از خود بی خوده.. صداش اومد.. خیلی خوفناک:     _ نیلو...     نگام کرد... سفپخر همون طور داشت نگاهم می کرد که در یه حرکت احمقانه بلند ش688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , nazanin**a , rahha , sara.HB , Taraدم و خواستم فرار کنم که سوزش بالشت طبی زانکو بدی رو توی دستم حس کردم... برگشتم... دستم تو دهنش بود... جیغ بنفشی کشیدم که ول کرد و خودش و پرت گرد اون طرف.. اه من چرا یادم نبود جیغ بکشی؟     به دستم نگاه کردم... داغون شده بود رد دندون های تیزش مونده بود رو دستم... احساس سرگیجه بهم دست داد.. نشستم رو زمین و همون طور که دستم و گرفته بودم ناله های درد ناکی می کردم...     سرم درد می کرد و هر لحظه بدنم سرد تر و چشمام گرم تر میشد...     در یه ان تنگی نفس گرفتم دستم و به گردنم نزدیک کردم که تمام بدنم یخ کرد...     گردنبندم... نبود... وای سپهر چه غلطی کردی؟     گریم گرفته بود... اخه چرا؟؟؟ حالا من چه غلطی بکنم با یه جسم بی روح و یه گرگینه...     سرم و رو زمین گذاشتم و چشمام بسته شد... ینی چشمای من دیگه بالشت طبی زانکو باز نمیشه؟     وای نه ینی من دیگه پدرام و نمی بینم؟     پدرام......     &     حس کردم پرت شدم.... بدنم درد گرفت... بلند شدم.... با گیجی به اطراف نگاه کردم... اشنا بود...     اولین قدم و برداشتم که... واستا بینم من کجام؟     مگه سپهر من و گاز نگرفت؟     مگه من بی هوش نشدم؟؟!؟!؟ بی هوش؟ اگه من داشتم بی هو سپهر و نیلو دیگه..     با شنیدن اسم نیلو یاد صبح افتادم اما به روی خودم نیاوردم و ب#144 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,979     تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من     Sepasgozar   اندازه فونکی از همون میله هایی که بهش بافت 3 بعدی بالش زانکو وصل بود کرد... میله خم شد...     برگشت طرفم.. مث گرگ رو چهار دست و پاش راه میرفت و به سمتم میومد... با ترس پریدم از جام..:     _ سپهر برد.     &     با احساس گرمای چندش اوزی رو پوست گردن لختم سرم بلند کردم که با سپهر رو به رو شدم... با دیدنم زوزه ی بدی کشید...     خیلی ترسیده بودم... بیش از حد ولی جرات نیم متر جا به جایی رو نداشتم... نفس عمیقی کشیدم.     نگاهم کرد... لرز بدی به بدنم افتاد... سس و منم رفتم تو... بازم چهرم خشک و بدی شد... یه اخم ظریفم رو پیشونیم نشست... یه خدمتکارو صدا کردم و گفتم بگه ارمیلا و خسرو بیان... خودمم رفتم تو پذیرایی و تازه اون جا بود که متوج نقدم سر زدین؟ بابا من اون قدرام خوب نیستم که رمانم بی نقص باشه تازه جدا از این نقد های شما به من کمک میکنه تا رمانم و بهتر بنویسم...     من از سروناز جان وااااقعا ممنونم که با نقد های عالیش خیلی بهم کمک کرد.     خوب بریم سراغ رمان و روح سرگردونمون.     ...............***...............     دلم به حال خودم سوخت...     اهی کشیدم و بلند شدم... اصلا کی نشسته بودم؟ نگاهی به اطراف کردم... اشنا بود.. کمی به مغذم فشار اوردم که با ورود پدرام چشمام گرد شد...     دو دسته زدم تو سرم... اتاق خودمم یادم داقتت ولی میشه بپرسم چرا؟     _ خوبه خودتم میدونی زشتی.     با حرص به چشمای ابی و پر شیطنتش نگاه کردم:     _ تو باز بالشت طبی زانکو ذهن من و خوندی؟     گارد گرفت:     _ به جون تو نیم ساعت بود داشتم صدات می وردم ولی مگه حالیت می شد؟   از غم و اشک شد خسرو هم سرش و انداخت پایین. اما پدرام هی مال خسرو هست... خسرو هم یه نیمه جنه که شوهر مادرمان هم هست...خندم میگیره وقتی بهم میگه پسرم هی روزگار چی میشد اگه پدرم من شکارچی جن نمی بود و عاشق مادرم نمیشد؟ اصلا چی ماه کشیدم که با دیدن نیلو به سرعت یه طرفش رفتم.  15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      afsoongar.pkd , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , nazanin**a , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , سورنا2000   1393,08,02, ساعت : 19:09 Top | #145 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر بالشت طبی زانکو نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     سرد تر میشدم...سرم و انداختم پایین.. از این سرما خوشم میومد.      سرم و بلند کردم حس کردم پاهام خشک شده همچنین گردنم.. دستی به گردنم کشیدم که با دیدن هوای گرگ و میش چشمام گرد شد..     به ساعتم نگاه کردم... ساعت پنج صبح بود... یا ناله نشستم و به نرده های سزد تکیه زدم:     _ وای خدایا نه... بازم؟ بازم چند ساعت رفتم تو.فکر بدون این که بدونم به چی فکر میکنم؟ این بار چندمه؟     سرم و محکم زدم به عقب که خورد  بالشت طبی زانکو  به نرده.     _ اه تف تو ذاتت.     بلند شدم و رفتم خودم و انداختم رو تخت... یاد احساس سرمای دیشب افتادم... ینس اون چی بود؟ یه نظریه اومد تو ذهنم که پقی زدم زیر خنده:     _ عمرا اگه نیلو باشه.     ولی لبخند رو لبم ماسید... چقدر دلم براش تنگ شده... برای اون چشمای گربه ای ارومش...اهی کشیدم و نفهمیدم چقدر به نیلو فکر کردم که خوابم برد...     ******_ عیف... راستش من فقط میدونم که شما چهار تا باعث نابودی پارا و نوچه هاش میشین.     تعجبم بیش تر شد... به پدرام نگاهی کردم... بازم اخم داشت.. اعصابم خورد شد واسه همین با یکم لحن بدی گفتم:     _ خوب که چی؟     _ اون الان عماصر مخالف و از هم دور کرده یا بهتر بگم گروهتون و ناقص کرده.     اب و اتش و خاک و باد مخالف همن چه جالب.    بالشت طبی زانکو _ ولی خوب ما باید چی کار کنیم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط رامسین امرالهی 93/8/26:: 4:30 صبح     |     () نظر