یکی از فانتزیام این بود رشته تحصیلی کشاورزی بخونم بعد گوجه و خیار چمبر و کلم و کاهو رو بهم پیوند بزنم درخت سالاد پرورش بدم …
#
#
#
#
پیامک جدید 93 مسیج اس ام اس پیام کوتاه جدید 1393
از کودک? پرس?دم بزرگ شد? م?خواه? چکاره شو?؟
گفت؛
م?خواهم خوشحال شوم
گفتم؛ظاهرا مفهوم سوال را
نفهم?د?
کودک گفت؛شما مفهوم زندگ? را
نفهمیدید …
#
#
#
#
پیامک جدید 93 مسیج اس ام اس پیام کوتاه جدید 1393
برای هر قطار پرشتاب
ایستگاه
برای هر نسیم دوره گرد
تکیه گاه
برای من تو لازمی …
منبع : پیامک جدید 93 مسیج اس ام اس پیام کوتاه جدید 1393
کلمات کلیدی:
اس ام اس عاشقانه جدید آبان 93
با توام ای شور ، ای دلشوره شیرین
با توام ای شادی غمگین
با توام ای غم ، غم مبهم
ای نمی دانم …
هر چه هستی باش ، اما کاش …
نه ، جز اینم آرزوئی نیست :
هر چه هستی باش ! ” اما باش! ”
اس ام اس عاشقانه جدید آبان 93
آغوشت میتواند قشنگترین سرخط خبرها باشد
وقتی تو میتوانی قشنگ ترین تیتر زندگی من باشی . . .
پیامک عاشقانه جدید آبان 93
زندگی همینه :
انتظار یه آغوش بی منت
یه بوسه بی عادت
یه دوستت دارم بی علت
باور کن زندگی همین دوست داشتنهای ساده س . . .
اس ام اس عاشقانه جدید آبان 93
ساعت نشدم پشت به دیوار کنم
خود را به دقیقه ها گرفتار کنم
ساعت شده ام که دوستت دارم را
هر ثانیه در گوش تو تکرار کنم . . .
اس ام اس عاشقانه جدید آبان 93
یکی از زیباترین لحظه ها
لحظهای که میبینی یکی لبخند رو لبشه
و میدونی که دلیل اون لبخند تویی . . .
د اما میتونستم بفهمم چی می مقدمه:بعد از اینکه مکس(پدرنا تنیم)منتقل شد ما اسباب کشی کردیم.توی اون خونه...یه جعبه پر از وسایل قدیمی بود.یه دفترچه توش بود.من دفترچه رو خوندم و فهمیدم خاطرات یه پسر کشته شد ساعت الیزابت هست! اولش فکر کردم دیوونه بوده ولی وقتی همون اتفاقات برای منم افتاد...خدایا چیکار کنم؟اونی که من دیدم...واقعا یه روح بود!؟همه چیز زیر سر اونه!اون انگشتر نقره ای،اون روح نقره ای،این سرنوشت ترسناک کی نصیبم شد!؟) تذکر:شخصیت ها و مکان های ذکر شده در داستان کاملا تخیلی میباشد.(rengiari) خلاصه:لینک که پسری 16-17 ساله است که همرا با پدر ناتنی اش و مادرش زندگی میکند.متوجه میشود که زندگی اش به طور عجیبی قابل پیش بینی است.همین موضوع باعث ایجاد مشکلاتی برای او میشود.همچنین میفهمد خانواده ای که قبلا در خانه ی انها زندگی میکردند به طور مشکوکی به قتل رسیده اند.ایا قبل از مرگ میتواند کسی ر ا نجات دهد؟ یا سرنوشتی بجز مرگ دارد؟فقط او میتواند همه ساعت الیزابت را از شر این نفرین نقره ای نجات دهد. ویژگی های داستان:کمی ترسناک،کمی عاطفی،پرمادرم انکارش کرد. -نه این طور نیست... مکس پشتش به من بود و میتونستم حالات صورت مادرمو ببینم.ولی دیگه نمیخواستم بشنوم.پس پنجره رو بستم و خودمو پرت کردم روی تختم.دستامو گذاشتم زیر سرمو به چیزای مختلفی فکر کردم.کی دوباره میتونم دوستامو ببینم...کدوم مدرسه میرم...اگه پدرم زنده بود چی میشد...چرا مکس باید با مادرم ازدواج کرد و...از این جور چیزا. صدای لینک تا اخرین لحظه هم ارام و گرفته بود.دکتر به او گفت: -از مکس بگو. او جواب داد: -مکس...دوست پدرم بچمدونم انداختم.وقت رفتنه! دسته ی چمدون رو باز کردم و راه افتادم.صدای چرخ چمدون توی نشیمن خالی می پیچید.خودمو به ماشین ساعت الیزابت رسوندم وچمدون رو گذاشتم توی صندوق عقب ماشین و سوار شدم. ماشین که روشن شد مکس گفت:((ناراحت نباش لینک!خونه ی جدیدمون خیلی قشنگتر از اینجاست.مطمئنم بیشتر از این خونه ازش خوشت میاد.))خیلی ناراحت بودم.حوصله ی حرف زدن با اونو نداشتم.پس فقط به بیرون نگاه کردم.اونم منظورم رو فهمید. *** وقتی به خونه ی جدید رسیدیم. 10ساله بودی که پدرت فوت کرد!(لینک با سر تایید میکند) و3 ساله پیش مکس با مادرت ازدواج کرده!(باز هم سرتکان میدهد).خب رابطه ی تو با اون چطوره؟ -من از اون خوشم نمیومد.بنظر من اشتباهه که بعد از مرگ دوستت زنش رو تور کنی.مادرم میگفت همه تو سن 16سالگی همین فکرها رو میکنن.اما منظور مکس اونی نیست که من فکر میکنم.با وجود اجتناب ساعت الیزابت من از صمیمی رفتار کردن با اون، مکس سعی میکنه با من حرف بزنه و به قول خودش با من مثل پسرش رفتار کنه. -فکر میکنی مکس مادرت رو تور کرده!مادرت رو فریب خورده میدونی! -صورت استخونی و موهای خرمایی!ورزشکاره و شیرین زبون!دخترای دبیرستان خودشون رو واسه این مردا خفه میکنن... -مکس یه پسرداره.اسمش چیه؟اون کی از همسرش جدا شد؟ -برایان.9سالشه.ولی مکس اصلا ازدواج نکرده! -عجب.ادامه بده.میتونی بیشتر توضیح بدی؟ -من و مکس خیلی با هم حرف نمیزدیم...البته من نمیخوام.اما بخاطر مادرم سعی میکردم احترامشو بگیرم...البته خیلی خوب پیش نمیرفت! -که این طور.اونو ادم بدی می دونی؟ لینک کمی سکوت کرد.چشمانش با نگاهی که بر زمین داشت کمی حرکت ساعت الیزابت کرد و بعد گفت: -شاید...شاید نه...اونو ادم خودخواهی میدونم. -بهش حسودیت میشه؟ لینک ابروهایش را در هم کشید و با همان لحن ارام گفت: نه... دکتر سری تکان داد و از او خواست که ادامه ی ماجرا را تعریف کند.او هم ادامه داد: -اروم اروم چشمام خسته شد و خوابم برد و تا وقتی که هوا تاریک شد خوابیدم.بعدش مادرم امد بالا و منو واسه شام بیدار کرد.بعد نگاهی به چمدون کردو وقتی داشت بلند میشد یه نیم نگاه به من انداخت و رفت.وقتی اینطور نگاه میکرد یعنی کار نیمه تموم دارم.خودم رو جمع و جور کردمو رفتم پایین. *** ساعت 9:30شب غذا تموم شد.مادرم موقع گذاشتن بشقاب ها توی ظرفشویی دستش رو گذاشت روی کمرش و فشارش داد تا خستگیش در بره و هم زمان اهی کشید چراغ قوه تاشو فلکسی دلم براش سوخت و توی جمع کردن میز کمکش کردم.چندتا از لیوان هایی که نزدیکم بود رو برداشتم.رفتم به سمت ظرفشویی و گذاشتمشون اونجا.مادرم هنوز اونجا وایساده بود.وقتی منو دید یه نگاه رضایت امیز به من انداخت و لبخند زد.مکس هم داشت کمک میکرد.به اون هم نگاهی کرد و بعد مشغول مرتب کردن ظرف ها شد.من هم بقیه ی سفره رو جمع کردم.همه جا ساکت بود. *** اشپز خونه یه پنجره بزرگ داره که میتونی با اون حیاط رو ببینی. نگاهی به حیاط انداختم.ساعت تقریبا10:45دقیقه بود.نور ماه به چمن ها خورده بود و روی چمن ها یه نور سفید برق میزد.ماه کامل بود و هوا خیلی تاریک نبود.با خودم گفتم نگاهی به حیاط بندازم.موقعی که به سمت در می رفتم گفتم: -میرم یه سرری به حیاط بزنم. مادرم گفت: چراغ قوه تاشو فلکسی -نمیخوای چمدونتو مرتب کنی؟ وقتی درو باز می کردم گفتم: -بعدا مامان. و درو بستم و رفتم به سمت در خروجی.در رو باز کردم و دوباره به بیرون نگاه کردم.فقط نور ماه یکم هوا رو روشن کرده بود.مور مور شدن بدنمو توی سرما حس می کردم.به ارومی قدم زدم و تقریبا وسط حیاط بودم که باد محکم درو بست و صدای حولناکی رو تولید کرد.من با وحشت دور زدم.مطمئن بودم که درو بسته بودم.شاید حواسم نبود!وقتی علت صدا رو فهمیدم اروم گرفتم و شروع به راه رفتن کردم.چمن ها زیر پاهام صدای برگ های پاییزی رو میدادن.همه جا ساکت بود فقط صدای باد و قدم های من به گوش می رسید.به دیوارهایی که دور تا دور حیاط رو احاطه کرده بودند نگاه می کردم که چیزی توجه ام رو جلب کرد.صدایی میاد که من نمیدونستم از کجا چراغ قوه تاشو فلکسی ست.یک در چوبی که با یک قفل قدیمی و زنجیر بسته شده بود کنار خونه بود.رو به روی پنجره ی کتاب خونه ی کنار اتاق نشیمن!رفتم به سمت درچوبی.شبیه به انباری بود و چوبش هم پوسیده بود.لولا ی بالایی در شکسته بود و وقتی باد می وزید صدای تق تق حرکت در و اصابتش به قفل کلونیش فضا رو پر میکرد.کنجکاو شدم ببینم اون تو چی هست.پس بهش نزدیک تر شدم.در چند قدمی در بودم که پام به چیزی گیر کرد و محکم خوردم زمین. روی صورتم احساس خیسی میکردم و فکم درد می کرد. به چونه ام دست کشیدم و به دستم نگاه کردم.فهمیدم گِلیه.صورتم گلی شده بود.واقعا احساس گندی داشتم. با عصبانیت اهی کشیدم و سعی کردم بلند بشم. -لینک.رو زمین دنبال چی می گشتی؟ سرم رو 90درجه چرخوندم.مکس چراغ قوه تاشو فلکسی بود.با یه کاپشن قهوه ای حدود 20 قدم دور تر از من ایستاده بود و منتظر جواب بود.بعد به سمتم اومد.تنم درد میکرد.روی زانوم لم دادم و با فشار بلند شدم.مکس یه نگاه کلی بهم انداخت و گفت: -اممم...حالت خوبه؟ با قیافه ای اخمو گفتم: -اره خوبم. -رو زمین دنبال چیزی می گشتی؟ -لیز خوردم. -اه...اره وقتی خواب بودی بارون اومد! این حرف رو که زد خشکم زد.اخه لق نگه داشته بود؟ -ممم...مکس تو...شماره ای از اون مشاوراملاک داری؟ -واسه چی میخوای؟مربوط به اون جعبه اس؟ -حالا هرچی. اون شماره رو داری یا نه؟ -ماجراجوییت گل کرده؟باشه برات میزارمش روی میزت. جوک و اس ام اس خنده دار آذر ماه 93 -لطفا این کارو نکن...اتاقم بهم ریخته اس.بعدا به خودم بده.ممنون. ویرایش توسط Rengiari : 1393,08,22 در ساعت ساعت : 11:48 پاداش نقدی 12 کاربر از پست Rengiari تشکر کرده اند . sms خنده دار باسم رو تازه شسته بودم.گفتم: -ب...بارون؟ به لباسم نگاه کردم از پاچه ی شروالم تا قفسه ی سینم گلی شده بود.مثل کف دستام و صورتم.اعصابم خورد شده بود. با صدایی ناله مانند و اروم گفتم: -نه نه...اخه چرا!؟ مکس همون طور که نگام می کرد.گفت: -عیبی نداره بندازش تو لباسشویی. -نمیشه. -چرا؟ -چون چراغ قوه تاشو فلکسی اونوقت اونقدر کوچیک میشه که تن برایان هم نمیره.تازه لباسم رنگ روشنه.کنف میشه. با نگاهی متعجب گفت: -اه که این طور...خب بعدا میشوریش. بهش با عصبانیت نگاه کردم : -با من چیکار داری؟ -یه سری خرت و پرت تو انبار جا مونده که بنظر میاد مال صاحب قبلیه.اونا این وسایل رو نخواستند.میخوام بریزمش دور یه سری هاش سنگینه. در حالی که به سمت خونه میرفت گفت: -حالا بیا بریم. نگاهم به در قدیمی افتاد.چند ثانیه به در خیره شدم که اون گفت: -نمیخوای بیای؟ -ها؟الان میام.چرا اینقدر عجله داری... بعد راه افتادم.منو برد توی انباری خونه.همین که در رو باز کرد ونگاهم به دیوار های پوسیده و وسایل شلوغ که به یکی از اونا تار عنکبوت تنیده شده بود افتاد دهنم باز موند!بوی گرد و غبار هوا رو پر چراغ قوه تاشو فلکسی کرده بود.بی اختیارگفتم: -عجب جهنمی! مکس دستشو گذاشت روی شونم و من به خودم اومدم و بهش نگاه کردم ببینم چرا دست گذاشته روی شونم. گفت: -فهمیدی چرا کمک خواستم؟ دستش رو با پشت دست زدم کنار وبا اخم گفتم: -بیا زودتر تمومش کنیم. اون هیچ عکس العملی نشون نداد.انگار به رفتارم عادت داشت.بعد استین های گلیم رو تا بالای ارنجم دادم بالا و رفتم تو.اونم کاپشنش رو دراورد و به در اویزون کرد.بعد اومد تو.خم شد و دیواره ی یک قفسه ی کتاب قدیمی کتاب بلند و مستطیلی که درهای شیشه ای داشت رو گرفت و گفت: -بیا از این شروع کنیم.اون طرفشو بگیر و از در برو بیرون. من دیوار روبرو رو گرفتم و عقب عقب به سمت در رفتم.اونقدر سنگین بود که نفسم گرفت و فقط تونستیم چراغ قوه تاشو فلکسی به اندازه ی یک وجب از زمین بلندش کنیم.با هر قدم نگاهی به پشتم انداختم و مطمئن شدم بین در و کمد گیر نمیکنم.با موفقیت بردیمش بیرون.از خستگی نفس عمیق کشیدم و به دیوار کمد تکیه دادم و چشمانم رو بست و هنگام دیدن دفترچه پرسید: -اون چیه؟توی وسایل ها پیداش کردی؟ لینک با سرعت سرش را به سمت مکس چرخاند و بعد به جعبه نگاهی انداخت. بعد با تردید گفت: -میخوام این جعبه رو نگه دارم.پس نندازش دور. -مگه توی اون جعبه چی هست؟ کنجکاوی مکس موجب ازار لینک می شد.او جوابی نداد.در این فکر بود که اگر بگوید که این وسایل مال صاحب خانه ی قبلی بوده است مکس هم کنجکاو به دیدن ان ها می شود و لینک این را نمیخواست.مکس انسان با حوصله ای بود و از انجایی که بعد از سه سال بالش طبی دالوپ به خوبی لینک را شناخته بود منتظر جواب او ماند.لینک که دید راه فراری ندارد تلاش کرد تا بحث را عوض کند و در مورد صاحب خانه ی قبلی سوال کرد و مکس فهمید او تمایلی به جواب دادن ندارد اما ترجیح داد به سوال او جواب دهد. -اینجا قبلا یه پیرزن 80ساله زندگی میکرد که اخرای عمرش دیونه شده بود و اخرش هم سکته کرد. -از کجا میدونی؟ -مشاور املاک به من گفت.میخوام در اینجا رو قفل کنم پس با جعبه بیا بیرون اگه نمیخوای با عنکبوت ها بخوابی.زود باش. مکس با این حرف به او فهماند که هنوز حواسش به جعبه هست و نتوانسته است او را گمراه کند.لینک خجالت زده نگاهش را از او دزدید و با جعبه از انباری بیرون رفت. *** در اتاقش را بست و با سرعت دفترچه را باز کرد.خاطرات مال یک پیرزن نبود.بلکه چراغ قوه تاشو فلکسی مال پسری 16_17ساله بود پس با خود فکر کرد که حتما باید مال نوه ی ان پیرزن باشد زیرا در عکس پنج نفره پیرزنی عبوس و کولی دیده می شد که به پسری درعکس نگاه غضبناکی میکرد.پسر با موهای بور بلند در کنار مادر و پدرش ایستاده بود و دست دختر بچه ای که بنظر میامد خواهرش بود را گرفته بود اما معلوم بود که از ته دل لبخند نمیزند.او ربر از پست Rengiari تشکر کرده اند . a good girl , Anisa13 , aqua , dander1000atash , estahrij , farshte , fateme.h1198 , m.a.r.z.i , Maht!sa , neda...74 , p@ntea , parisa456 , parya a , Real*Love , roksana77 , sanaz.p , ود و اونا باهم ساعت الیزابت صمیمی بودن.سه سال بعد از مرگ پدرم کم کم مادرم و اون با هم صمیمی شدن و اون از مادرم درخواست ازدواج کرد...وقتی من 13 سالم بود!من سه ساله که دارم تحملش میکنم. دکتر گفت: -پسeh.ET , از نسل عشق , تانیس , خانم کوچولو0 , زهرا1372 , سامیه.ر , مریمs , نسیم گیلان , کابوس001 , ?shadow girl? 1393,05,17, ساعت : 13:57 Top | #2 Rengiari Rengiari آنلاین نیست. کاربر خودمونی Rengiari آواتار ها تاریخ عضویت مرداد 1393 نوشته ها 166 میانگین پست در روز 1.56 تشکر از کاربر 713 تشکر شده 766 در 154 پست حالت من Konjkav اندازه فونت پیش فرض بسم الله الرحمان الرحیم نام داستان:نفرین نقره ای ((هرگونه کپی یا تقلید غیر قانونی و غیر شرعی است)) ساعت الیزابت فصل اول همه چیز را بگو! دکتر والتر،روان نویس مشکی خود را به دست می گیرد و روی کاغذ میگذارد و به ان نگاه میکند.عینکش را که قاپ سیاه قطوری داشت کمی جا به جا میکند و میگوید: -خوب همه چی رو برام بگو لینک.به من بگو از کجا شروع شد.با ارامش سعی کن همه چیو به یاد بیاری. لینک چشمانش را پایین انداخته بود و صورتش بیحال و پریشان بود.کمی چشمانش لرزید و بدون اینکه به دکتر نگاه کند با صدایی ارام و کلماتی شمرده شروع به تعریف ماجرا کرد.همه چیز جلوی چشمانش امد.واضح تر و با جزئیات بیشتر از انچه تعریف میکرد: درحال جمع کردن وسایلم بودم که مادرم از پایین پله ها صدام زد!با یه چمدون سنگین از پله ها لنگان لنگان اومدم پایین.پایین پله ها چمدون زمین گذاشتم تا استراحتی به دستم بدم.بعد ساعت الیزابت به اتاق نشیمن نگاهی انداختم.حالا که خالیه بزرگ تر بنظر میاد.اهی کشیدم.خیلی حیف شد...همه جای اون خونه پر از خاطرست.(و لبخندی روی صورتش نقش بست)شومینه ی قهوه ای رنگی که شب های سرد کریسمس با پدرو مادرم کادو هارو باز میکردیم و پدرم با بالا گرفتن کادوی خودش منو تحریک میکرد که اونو به زور ازش بگیرم.چقدر دلم میخواست اونقدر بلند بودم که کادو رو به راحتی میگرفتم.ولی حالا که بزرگ شدم اون اینجا نیست.حالم خیلی گرفته بود.سرمو انداختم پایینو نگاهی به sany2000 , از رازهای کشف نشده خوانندگان گرامی... پست اول طولانیه پس اگه حوصله ندارید از فصل دو پست دوم شروع کنید. نظراتتون رو در تاپیک نقد ارسال کنید. فونت نوشته رو میتونید توسط + یا - در سمت چپ بالا تغییر ساعت الیزابت بدید. برای این رمان هر دو سه روز یکبار پست گذاشته میشه. ((هرگونه کپی یا تقلید غیر قانونی و غیر شرعی است)) ویرایش توسط Rengiari : 1393,08,25 در ساعت ساعت : 18:00 دلیل: یه چیزی یادم رفته بود بگم پاداش نقدی 27 کاگن. -ون بخاطر اینکه از اون خونه امده بیرون بدخلقی میکنه.از دستش ناراحت نشو مکس. -از دستش ناراحت نیستم اون کار اشتباهی نکرده!ولی اون قبلا هم از من خوشش نمیومد.حتما حالا که از خونه ی پدرش اوردمش بیرون ازم متنفره. این رو با یه پوزخندگفت.بعد Sepidسریع پیاده شدم و چمدونم رو برداشتم و رفتم سمت در خونه.حتی به اطراف نگاه نکردم.کسی که معرف خونه بود با ماشین خودش زود تر از ما رسیده بود.قد بلندی داشت و یه کت و شروال سیاه پو ساعت الیزابت شیده بود.بهم سلام کرد و گفت: -تو باید لینک باشی!من ران هستم.مخوای درو برات باز کنم؟میتونی تا با خانوادت حرف میزنم یه نگاهی به اتاقت بندازی. -بله.ممنون. درو برام باز کرد و رفتم تو.وسایل ها همه چیده شده بودن و اتاق خواب ها هم بالا بودن و اتاق من یه پنجره ی بزرگ داشت و اتاق مادرم و مکس یه تراس نسبتا کوچیک داشت.از پنجره نگاهی به حیاط انداختم.اون مرد رفته بود و مادرم داشت با مکس حرف میزد.گوشه ی پنجره رو باز کردم تا صداشونو بشنوم.صداشون به ارومی میوم نگاهی غمگین داشت. دیدن عکس لینک را به خواندن دفترچه بیش تر تشویق کرد.روی دفترچه اسمی نوشته نشده بود و فقط روی ان نوشته بود:خاطرات جوک 93 من.صفحه ای را شانسی باز کرد.ص 34!پس صفحه ی 34 که مربوط به خاطرات 16 سالگی پسر بود را خواند: امزوز تولد 16 سالگیمه.ولی ما نتونستیم جشن بگیریم چون همه تا نیمه شب دنبالم میگشتند.من توی انباری بیهوش بودم.من از اونجا متنفرم.هیچ کس باور نمیکنه توی اون شیشه ها چی وجود داره.من حتی نمیدونم چطور میرم اونجا.میخوام بدونم.میدونم کارخودشه.اون پیرزن حق این کارهای وحشتناک رو نداره.اصلا چیکار میکنه؟اون واقعا عضو این خانوادست؟واقعا مادر ماردمه؟ جوک و اس ام اس باحال صفحه ی 35: من فهمیدم شغل اون پیرزن جنگیریه.اون دیشب به خونه ی زنی در نزدیکی خونه رفت و موم سیاهی را از دهن اون بیرون کشید و بعد رفتار زن مریض متعادل شد!توی این شهر این چیزا خیلی نادره!این رازی بود که مادرم ازم پنهون میکرد.نمیدونستم توی خونواده ی ماهم از این چیز ها هست!حالا که میدونم باید چیکارکنم؟توی اون انباری پر از شیشه های سیاهه!چرا اونا رو نابود نمیکنه؟چرا من رو توی اون انباری می اندازه؟اونا جن هستن؟زندن!؟ لینک متعجب شد.در عکس جوک و اس ام اس خنده دار آذر ماه 93 همه بجز ان پیرزن به اشراف زاده ها شبیه بودند.او با خود فکر کرد که صاحب دفترچه از انباری منظورش همان انباری داخل حیاط و از پیرزن منظورش همان صاحب خانه ی قبلی بوده است.او می دانست که برای تصمیم گیری به اطلاعات بیش تری نیاز دارد و تا به جواب معما نرسد ارام نمیگیرد.این کار مستلزم این بود که بر خلاف میل باطنی خود بار دیگر به سراغ مکس برود. او به دنبال مکس گشت و در نهایت او را در اتاق نشیمن یافت.مکس در حال خواندن روزنامه بود که با دیدن لینک سر از روزنامه سامیار خرگوشی بلند کرد و گفت: -بالاخره از اون اتاق اومدی بیرون.خوبه.مادرت داشت نگرانت می شد. لینک به ساعت نگاه کرد.فکر نمی کرد خواندن دو صفحه انقدر طول بکشد.ترجیح داد اول از مادرش خبر بگیرد: -مادرم کجاست؟ -اون داره استراحت میکنه.چی تورو تو اون اتاa
اس ام اس عاشقانه جدید آبان 93
کلمات کلیدی:
اس ام اس عاشقانه جدید آبان 93
با توام ای شور ، ای دلشوره شیرین
با توام ای شادی غمگین
با توام ای غم ، غم مبهم
ای نمی دانم …
هر چه هستی باش ، اما کاش …
نه ، جز اینم آرزوئی نیست :
هر چه هستی باش ! ” اما باش! ”
اس ام اس عاشقانه جدید آبان 93
آغوشت میتواند قشنگترین سرخط خبرها باشد
وقتی تو میتوانی قشنگ ترین تیتر زندگی من باشی . . .
پیامک عاشقانه جدید آبان 93
زندگی همینه :
انتظار یه آغوش بی منت
یه بوسه بی عادت
یه دوستت دارم بی علت
باور کن زندگی همین دوست داشتنهای ساده س . . .
اس ام اس عاشقانه جدید آبان 93
ساعت نشدم پشت به دیوار کنم
خود را به دقیقه ها گرفتار کنم
ساعت شده ام که دوستت دارم را
هر ثانیه در گوش تو تکرار کنم . . .
اس ام اس عاشقانه جدید آبان 93
یکی از زیباترین لحظه ها
لحظهای که میبینی یکی لبخند رو لبشه
و میدونی که دلیل اون لبخند تویی . . .
د اما میتونستم بفهمم چی می مقدمه:بعد از اینکه مکس(پدرنا تنیم)منتقل شد ما اسباب کشی کردیم.توی اون خونه...یه جعبه پر از وسایل قدیمی بود.یه دفترچه توش بود.من دفترچه رو خوندم و فهمیدم خاطرات یه پسر کشته شد ساعت الیزابت هست! اولش فکر کردم دیوونه بوده ولی وقتی همون اتفاقات برای منم افتاد...خدایا چیکار کنم؟اونی که من دیدم...واقعا یه روح بود!؟همه چیز زیر سر اونه!اون انگشتر نقره ای،اون روح نقره ای،این سرنوشت ترسناک کی نصیبم شد!؟) تذکر:شخصیت ها و مکان های ذکر شده در داستان کاملا تخیلی میباشد.(rengiari) خلاصه:لینک که پسری 16-17 ساله است که همرا با پدر ناتنی اش و مادرش زندگی میکند.متوجه میشود که زندگی اش به طور عجیبی قابل پیش بینی است.همین موضوع باعث ایجاد مشکلاتی برای او میشود.همچنین میفهمد خانواده ای که قبلا در خانه ی انها زندگی میکردند به طور مشکوکی به قتل رسیده اند.ایا قبل از مرگ میتواند کسی ر ا نجات دهد؟ یا سرنوشتی بجز مرگ دارد؟فقط او میتواند همه ساعت الیزابت را از شر این نفرین نقره ای نجات دهد. ویژگی های داستان:کمی ترسناک،کمی عاطفی،پرمادرم انکارش کرد. -نه این طور نیست... مکس پشتش به من بود و میتونستم حالات صورت مادرمو ببینم.ولی دیگه نمیخواستم بشنوم.پس پنجره رو بستم و خودمو پرت کردم روی تختم.دستامو گذاشتم زیر سرمو به چیزای مختلفی فکر کردم.کی دوباره میتونم دوستامو ببینم...کدوم مدرسه میرم...اگه پدرم زنده بود چی میشد...چرا مکس باید با مادرم ازدواج کرد و...از این جور چیزا. صدای لینک تا اخرین لحظه هم ارام و گرفته بود.دکتر به او گفت: -از مکس بگو. او جواب داد: -مکس...دوست پدرم بچمدونم انداختم.وقت رفتنه! دسته ی چمدون رو باز کردم و راه افتادم.صدای چرخ چمدون توی نشیمن خالی می پیچید.خودمو به ماشین ساعت الیزابت رسوندم وچمدون رو گذاشتم توی صندوق عقب ماشین و سوار شدم. ماشین که روشن شد مکس گفت:((ناراحت نباش لینک!خونه ی جدیدمون خیلی قشنگتر از اینجاست.مطمئنم بیشتر از این خونه ازش خوشت میاد.))خیلی ناراحت بودم.حوصله ی حرف زدن با اونو نداشتم.پس فقط به بیرون نگاه کردم.اونم منظورم رو فهمید. *** وقتی به خونه ی جدید رسیدیم. 10ساله بودی که پدرت فوت کرد!(لینک با سر تایید میکند) و3 ساله پیش مکس با مادرت ازدواج کرده!(باز هم سرتکان میدهد).خب رابطه ی تو با اون چطوره؟ -من از اون خوشم نمیومد.بنظر من اشتباهه که بعد از مرگ دوستت زنش رو تور کنی.مادرم میگفت همه تو سن 16سالگی همین فکرها رو میکنن.اما منظور مکس اونی نیست که من فکر میکنم.با وجود اجتناب ساعت الیزابت من از صمیمی رفتار کردن با اون، مکس سعی میکنه با من حرف بزنه و به قول خودش با من مثل پسرش رفتار کنه. -فکر میکنی مکس مادرت رو تور کرده!مادرت رو فریب خورده میدونی! -صورت استخونی و موهای خرمایی!ورزشکاره و شیرین زبون!دخترای دبیرستان خودشون رو واسه این مردا خفه میکنن... -مکس یه پسرداره.اسمش چیه؟اون کی از همسرش جدا شد؟ -برایان.9سالشه.ولی مکس اصلا ازدواج نکرده! -عجب.ادامه بده.میتونی بیشتر توضیح بدی؟ -من و مکس خیلی با هم حرف نمیزدیم...البته من نمیخوام.اما بخاطر مادرم سعی میکردم احترامشو بگیرم...البته خیلی خوب پیش نمیرفت! -که این طور.اونو ادم بدی می دونی؟ لینک کمی سکوت کرد.چشمانش با نگاهی که بر زمین داشت کمی حرکت ساعت الیزابت کرد و بعد گفت: -شاید...شاید نه...اونو ادم خودخواهی میدونم. -بهش حسودیت میشه؟ لینک ابروهایش را در هم کشید و با همان لحن ارام گفت: نه... دکتر سری تکان داد و از او خواست که ادامه ی ماجرا را تعریف کند.او هم ادامه داد: -اروم اروم چشمام خسته شد و خوابم برد و تا وقتی که هوا تاریک شد خوابیدم.بعدش مادرم امد بالا و منو واسه شام بیدار کرد.بعد نگاهی به چمدون کردو وقتی داشت بلند میشد یه نیم نگاه به من انداخت و رفت.وقتی اینطور نگاه میکرد یعنی کار نیمه تموم دارم.خودم رو جمع و جور کردمو رفتم پایین. *** ساعت 9:30شب غذا تموم شد.مادرم موقع گذاشتن بشقاب ها توی ظرفشویی دستش رو گذاشت روی کمرش و فشارش داد تا خستگیش در بره و هم زمان اهی کشید چراغ قوه تاشو فلکسی دلم براش سوخت و توی جمع کردن میز کمکش کردم.چندتا از لیوان هایی که نزدیکم بود رو برداشتم.رفتم به سمت ظرفشویی و گذاشتمشون اونجا.مادرم هنوز اونجا وایساده بود.وقتی منو دید یه نگاه رضایت امیز به من انداخت و لبخند زد.مکس هم داشت کمک میکرد.به اون هم نگاهی کرد و بعد مشغول مرتب کردن ظرف ها شد.من هم بقیه ی سفره رو جمع کردم.همه جا ساکت بود. *** اشپز خونه یه پنجره بزرگ داره که میتونی با اون حیاط رو ببینی. نگاهی به حیاط انداختم.ساعت تقریبا10:45دقیقه بود.نور ماه به چمن ها خورده بود و روی چمن ها یه نور سفید برق میزد.ماه کامل بود و هوا خیلی تاریک نبود.با خودم گفتم نگاهی به حیاط بندازم.موقعی که به سمت در می رفتم گفتم: -میرم یه سرری به حیاط بزنم. مادرم گفت: چراغ قوه تاشو فلکسی -نمیخوای چمدونتو مرتب کنی؟ وقتی درو باز می کردم گفتم: -بعدا مامان. و درو بستم و رفتم به سمت در خروجی.در رو باز کردم و دوباره به بیرون نگاه کردم.فقط نور ماه یکم هوا رو روشن کرده بود.مور مور شدن بدنمو توی سرما حس می کردم.به ارومی قدم زدم و تقریبا وسط حیاط بودم که باد محکم درو بست و صدای حولناکی رو تولید کرد.من با وحشت دور زدم.مطمئن بودم که درو بسته بودم.شاید حواسم نبود!وقتی علت صدا رو فهمیدم اروم گرفتم و شروع به راه رفتن کردم.چمن ها زیر پاهام صدای برگ های پاییزی رو میدادن.همه جا ساکت بود فقط صدای باد و قدم های من به گوش می رسید.به دیوارهایی که دور تا دور حیاط رو احاطه کرده بودند نگاه می کردم که چیزی توجه ام رو جلب کرد.صدایی میاد که من نمیدونستم از کجا چراغ قوه تاشو فلکسی ست.یک در چوبی که با یک قفل قدیمی و زنجیر بسته شده بود کنار خونه بود.رو به روی پنجره ی کتاب خونه ی کنار اتاق نشیمن!رفتم به سمت درچوبی.شبیه به انباری بود و چوبش هم پوسیده بود.لولا ی بالایی در شکسته بود و وقتی باد می وزید صدای تق تق حرکت در و اصابتش به قفل کلونیش فضا رو پر میکرد.کنجکاو شدم ببینم اون تو چی هست.پس بهش نزدیک تر شدم.در چند قدمی در بودم که پام به چیزی گیر کرد و محکم خوردم زمین. روی صورتم احساس خیسی میکردم و فکم درد می کرد. به چونه ام دست کشیدم و به دستم نگاه کردم.فهمیدم گِلیه.صورتم گلی شده بود.واقعا احساس گندی داشتم. با عصبانیت اهی کشیدم و سعی کردم بلند بشم. -لینک.رو زمین دنبال چی می گشتی؟ سرم رو 90درجه چرخوندم.مکس چراغ قوه تاشو فلکسی بود.با یه کاپشن قهوه ای حدود 20 قدم دور تر از من ایستاده بود و منتظر جواب بود.بعد به سمتم اومد.تنم درد میکرد.روی زانوم لم دادم و با فشار بلند شدم.مکس یه نگاه کلی بهم انداخت و گفت: -اممم...حالت خوبه؟ با قیافه ای اخمو گفتم: -اره خوبم. -رو زمین دنبال چیزی می گشتی؟ -لیز خوردم. -اه...اره وقتی خواب بودی بارون اومد! این حرف رو که زد خشکم زد.اخه لق نگه داشته بود؟ -ممم...مکس تو...شماره ای از اون مشاوراملاک داری؟ -واسه چی میخوای؟مربوط به اون جعبه اس؟ -حالا هرچی. اون شماره رو داری یا نه؟ -ماجراجوییت گل کرده؟باشه برات میزارمش روی میزت. جوک و اس ام اس خنده دار آذر ماه 93 -لطفا این کارو نکن...اتاقم بهم ریخته اس.بعدا به خودم بده.ممنون. ویرایش توسط Rengiari : 1393,08,22 در ساعت ساعت : 11:48 پاداش نقدی 12 کاربر از پست Rengiari تشکر کرده اند . sms خنده دار باسم رو تازه شسته بودم.گفتم: -ب...بارون؟ به لباسم نگاه کردم از پاچه ی شروالم تا قفسه ی سینم گلی شده بود.مثل کف دستام و صورتم.اعصابم خورد شده بود. با صدایی ناله مانند و اروم گفتم: -نه نه...اخه چرا!؟ مکس همون طور که نگام می کرد.گفت: -عیبی نداره بندازش تو لباسشویی. -نمیشه. -چرا؟ -چون چراغ قوه تاشو فلکسی اونوقت اونقدر کوچیک میشه که تن برایان هم نمیره.تازه لباسم رنگ روشنه.کنف میشه. با نگاهی متعجب گفت: -اه که این طور...خب بعدا میشوریش. بهش با عصبانیت نگاه کردم : -با من چیکار داری؟ -یه سری خرت و پرت تو انبار جا مونده که بنظر میاد مال صاحب قبلیه.اونا این وسایل رو نخواستند.میخوام بریزمش دور یه سری هاش سنگینه. در حالی که به سمت خونه میرفت گفت: -حالا بیا بریم. نگاهم به در قدیمی افتاد.چند ثانیه به در خیره شدم که اون گفت: -نمیخوای بیای؟ -ها؟الان میام.چرا اینقدر عجله داری... بعد راه افتادم.منو برد توی انباری خونه.همین که در رو باز کرد ونگاهم به دیوار های پوسیده و وسایل شلوغ که به یکی از اونا تار عنکبوت تنیده شده بود افتاد دهنم باز موند!بوی گرد و غبار هوا رو پر چراغ قوه تاشو فلکسی کرده بود.بی اختیارگفتم: -عجب جهنمی! مکس دستشو گذاشت روی شونم و من به خودم اومدم و بهش نگاه کردم ببینم چرا دست گذاشته روی شونم. گفت: -فهمیدی چرا کمک خواستم؟ دستش رو با پشت دست زدم کنار وبا اخم گفتم: -بیا زودتر تمومش کنیم. اون هیچ عکس العملی نشون نداد.انگار به رفتارم عادت داشت.بعد استین های گلیم رو تا بالای ارنجم دادم بالا و رفتم تو.اونم کاپشنش رو دراورد و به در اویزون کرد.بعد اومد تو.خم شد و دیواره ی یک قفسه ی کتاب قدیمی کتاب بلند و مستطیلی که درهای شیشه ای داشت رو گرفت و گفت: -بیا از این شروع کنیم.اون طرفشو بگیر و از در برو بیرون. من دیوار روبرو رو گرفتم و عقب عقب به سمت در رفتم.اونقدر سنگین بود که نفسم گرفت و فقط تونستیم چراغ قوه تاشو فلکسی به اندازه ی یک وجب از زمین بلندش کنیم.با هر قدم نگاهی به پشتم انداختم و مطمئن شدم بین در و کمد گیر نمیکنم.با موفقیت بردیمش بیرون.از خستگی نفس عمیق کشیدم و به دیوار کمد تکیه دادم و چشمانم رو بست و هنگام دیدن دفترچه پرسید: -اون چیه؟توی وسایل ها پیداش کردی؟ لینک با سرعت سرش را به سمت مکس چرخاند و بعد به جعبه نگاهی انداخت. بعد با تردید گفت: -میخوام این جعبه رو نگه دارم.پس نندازش دور. -مگه توی اون جعبه چی هست؟ کنجکاوی مکس موجب ازار لینک می شد.او جوابی نداد.در این فکر بود که اگر بگوید که این وسایل مال صاحب خانه ی قبلی بوده است مکس هم کنجکاو به دیدن ان ها می شود و لینک این را نمیخواست.مکس انسان با حوصله ای بود و از انجایی که بعد از سه سال بالش طبی دالوپ به خوبی لینک را شناخته بود منتظر جواب او ماند.لینک که دید راه فراری ندارد تلاش کرد تا بحث را عوض کند و در مورد صاحب خانه ی قبلی سوال کرد و مکس فهمید او تمایلی به جواب دادن ندارد اما ترجیح داد به سوال او جواب دهد. -اینجا قبلا یه پیرزن 80ساله زندگی میکرد که اخرای عمرش دیونه شده بود و اخرش هم سکته کرد. -از کجا میدونی؟ -مشاور املاک به من گفت.میخوام در اینجا رو قفل کنم پس با جعبه بیا بیرون اگه نمیخوای با عنکبوت ها بخوابی.زود باش. مکس با این حرف به او فهماند که هنوز حواسش به جعبه هست و نتوانسته است او را گمراه کند.لینک خجالت زده نگاهش را از او دزدید و با جعبه از انباری بیرون رفت. *** در اتاقش را بست و با سرعت دفترچه را باز کرد.خاطرات مال یک پیرزن نبود.بلکه چراغ قوه تاشو فلکسی مال پسری 16_17ساله بود پس با خود فکر کرد که حتما باید مال نوه ی ان پیرزن باشد زیرا در عکس پنج نفره پیرزنی عبوس و کولی دیده می شد که به پسری درعکس نگاه غضبناکی میکرد.پسر با موهای بور بلند در کنار مادر و پدرش ایستاده بود و دست دختر بچه ای که بنظر میامد خواهرش بود را گرفته بود اما معلوم بود که از ته دل لبخند نمیزند.او ربر از پست Rengiari تشکر کرده اند . a good girl , Anisa13 , aqua , dander1000atash , estahrij , farshte , fateme.h1198 , m.a.r.z.i , Maht!sa , neda...74 , p@ntea , parisa456 , parya a , Real*Love , roksana77 , sanaz.p , ود و اونا باهم ساعت الیزابت صمیمی بودن.سه سال بعد از مرگ پدرم کم کم مادرم و اون با هم صمیمی شدن و اون از مادرم درخواست ازدواج کرد...وقتی من 13 سالم بود!من سه ساله که دارم تحملش میکنم. دکتر گفت: -پسeh.ET , از نسل عشق , تانیس , خانم کوچولو0 , زهرا1372 , سامیه.ر , مریمs , نسیم گیلان , کابوس001 , ?shadow girl? 1393,05,17, ساعت : 13:57 Top | #2 Rengiari Rengiari آنلاین نیست. کاربر خودمونی Rengiari آواتار ها تاریخ عضویت مرداد 1393 نوشته ها 166 میانگین پست در روز 1.56 تشکر از کاربر 713 تشکر شده 766 در 154 پست حالت من Konjkav اندازه فونت پیش فرض بسم الله الرحمان الرحیم نام داستان:نفرین نقره ای ((هرگونه کپی یا تقلید غیر قانونی و غیر شرعی است)) ساعت الیزابت فصل اول همه چیز را بگو! دکتر والتر،روان نویس مشکی خود را به دست می گیرد و روی کاغذ میگذارد و به ان نگاه میکند.عینکش را که قاپ سیاه قطوری داشت کمی جا به جا میکند و میگوید: -خوب همه چی رو برام بگو لینک.به من بگو از کجا شروع شد.با ارامش سعی کن همه چیو به یاد بیاری. لینک چشمانش را پایین انداخته بود و صورتش بیحال و پریشان بود.کمی چشمانش لرزید و بدون اینکه به دکتر نگاه کند با صدایی ارام و کلماتی شمرده شروع به تعریف ماجرا کرد.همه چیز جلوی چشمانش امد.واضح تر و با جزئیات بیشتر از انچه تعریف میکرد: درحال جمع کردن وسایلم بودم که مادرم از پایین پله ها صدام زد!با یه چمدون سنگین از پله ها لنگان لنگان اومدم پایین.پایین پله ها چمدون زمین گذاشتم تا استراحتی به دستم بدم.بعد ساعت الیزابت به اتاق نشیمن نگاهی انداختم.حالا که خالیه بزرگ تر بنظر میاد.اهی کشیدم.خیلی حیف شد...همه جای اون خونه پر از خاطرست.(و لبخندی روی صورتش نقش بست)شومینه ی قهوه ای رنگی که شب های سرد کریسمس با پدرو مادرم کادو هارو باز میکردیم و پدرم با بالا گرفتن کادوی خودش منو تحریک میکرد که اونو به زور ازش بگیرم.چقدر دلم میخواست اونقدر بلند بودم که کادو رو به راحتی میگرفتم.ولی حالا که بزرگ شدم اون اینجا نیست.حالم خیلی گرفته بود.سرمو انداختم پایینو نگاهی به sany2000 , از رازهای کشف نشده خوانندگان گرامی... پست اول طولانیه پس اگه حوصله ندارید از فصل دو پست دوم شروع کنید. نظراتتون رو در تاپیک نقد ارسال کنید. فونت نوشته رو میتونید توسط + یا - در سمت چپ بالا تغییر ساعت الیزابت بدید. برای این رمان هر دو سه روز یکبار پست گذاشته میشه. ((هرگونه کپی یا تقلید غیر قانونی و غیر شرعی است)) ویرایش توسط Rengiari : 1393,08,25 در ساعت ساعت : 18:00 دلیل: یه چیزی یادم رفته بود بگم پاداش نقدی 27 کاگن. -ون بخاطر اینکه از اون خونه امده بیرون بدخلقی میکنه.از دستش ناراحت نشو مکس. -از دستش ناراحت نیستم اون کار اشتباهی نکرده!ولی اون قبلا هم از من خوشش نمیومد.حتما حالا که از خونه ی پدرش اوردمش بیرون ازم متنفره. این رو با یه پوزخندگفت.بعد Sepidسریع پیاده شدم و چمدونم رو برداشتم و رفتم سمت در خونه.حتی به اطراف نگاه نکردم.کسی که معرف خونه بود با ماشین خودش زود تر از ما رسیده بود.قد بلندی داشت و یه کت و شروال سیاه پو ساعت الیزابت شیده بود.بهم سلام کرد و گفت: -تو باید لینک باشی!من ران هستم.مخوای درو برات باز کنم؟میتونی تا با خانوادت حرف میزنم یه نگاهی به اتاقت بندازی. -بله.ممنون. درو برام باز کرد و رفتم تو.وسایل ها همه چیده شده بودن و اتاق خواب ها هم بالا بودن و اتاق من یه پنجره ی بزرگ داشت و اتاق مادرم و مکس یه تراس نسبتا کوچیک داشت.از پنجره نگاهی به حیاط انداختم.اون مرد رفته بود و مادرم داشت با مکس حرف میزد.گوشه ی پنجره رو باز کردم تا صداشونو بشنوم.صداشون به ارومی میوم نگاهی غمگین داشت. دیدن عکس لینک را به خواندن دفترچه بیش تر تشویق کرد.روی دفترچه اسمی نوشته نشده بود و فقط روی ان نوشته بود:خاطرات جوک 93 من.صفحه ای را شانسی باز کرد.ص 34!پس صفحه ی 34 که مربوط به خاطرات 16 سالگی پسر بود را خواند: امزوز تولد 16 سالگیمه.ولی ما نتونستیم جشن بگیریم چون همه تا نیمه شب دنبالم میگشتند.من توی انباری بیهوش بودم.من از اونجا متنفرم.هیچ کس باور نمیکنه توی اون شیشه ها چی وجود داره.من حتی نمیدونم چطور میرم اونجا.میخوام بدونم.میدونم کارخودشه.اون پیرزن حق این کارهای وحشتناک رو نداره.اصلا چیکار میکنه؟اون واقعا عضو این خانوادست؟واقعا مادر ماردمه؟ جوک و اس ام اس باحال صفحه ی 35: من فهمیدم شغل اون پیرزن جنگیریه.اون دیشب به خونه ی زنی در نزدیکی خونه رفت و موم سیاهی را از دهن اون بیرون کشید و بعد رفتار زن مریض متعادل شد!توی این شهر این چیزا خیلی نادره!این رازی بود که مادرم ازم پنهون میکرد.نمیدونستم توی خونواده ی ماهم از این چیز ها هست!حالا که میدونم باید چیکارکنم؟توی اون انباری پر از شیشه های سیاهه!چرا اونا رو نابود نمیکنه؟چرا من رو توی اون انباری می اندازه؟اونا جن هستن؟زندن!؟ لینک متعجب شد.در عکس جوک و اس ام اس خنده دار آذر ماه 93 همه بجز ان پیرزن به اشراف زاده ها شبیه بودند.او با خود فکر کرد که صاحب دفترچه از انباری منظورش همان انباری داخل حیاط و از پیرزن منظورش همان صاحب خانه ی قبلی بوده است.او می دانست که برای تصمیم گیری به اطلاعات بیش تری نیاز دارد و تا به جواب معما نرسد ارام نمیگیرد.این کار مستلزم این بود که بر خلاف میل باطنی خود بار دیگر به سراغ مکس برود. او به دنبال مکس گشت و در نهایت او را در اتاق نشیمن یافت.مکس در حال خواندن روزنامه بود که با دیدن لینک سر از روزنامه سامیار خرگوشی بلند کرد و گفت: -بالاخره از اون اتاق اومدی بیرون.خوبه.مادرت داشت نگرانت می شد. لینک به ساعت نگاه کرد.فکر نمی کرد خواندن دو صفحه انقدر طول بکشد.ترجیح داد اول از مادرش خبر بگیرد: -مادرم کجاست؟ -اون داره استراحت میکنه.چی تورو تو اون اتاa
اس ام اس عاشقانه جدید آبان 93
کلمات کلیدی:
فاصله برای عاشق همیشه تلخ است
چه 800 کیلومتر و چه 8 متر!
این را از چشمان خیس سربازی فهمیدم
که از بالای برجک دیده بانی به همسرش می نگریست
زوده؟ صدایی اومد: ـ آره پدرام باید صابون کوسه آر پی بذاریم آزمایش تموم بشه چون اگه وسطش بریم احتمال آتیش سوزیش هست. برگشتم... آرمیلا بود.. به همه سلام کرد.. خسرو و پرهامم باهاش بودم.. چشمام پر اشک شده بود.. دیگه تحمل نداشتم... نیلوفرِ من داره اون جا جون میده... خدایا فقط بذار زنده بمونه دیگه هیچی ازت نمیخوام... *** تموم شد... آرشان و بابا از نیلو دور شدن و تموم دستگاه ها خاموش شد.. دیگه صبرم تموم شد و بی توجه به بقیه در و محکم زدم و باز کردم... آرشان چشماش گرد شد ولی مثی که بابام توقع دیدنم و داشت: ـ تو... تو این جا چه غلطی میکنی؟ بغض داشتم ولی داد زدم: ـ خــیلی پـسـتی.. چطور دلت اومد با دختر خودت این کار و بکنی؟تو واقعا پدری؟ پوزخندی زد... رفت رو مخم.. رفتم جلو و که بهش حمله کنم ولی بابا گفت: صابون کوسه ـ پدرام... چشمام پر از خشم شده بود... ولی دیگه جلو نرفتم... خواستم برم طرف نیلو که ضربه ی محکمی خورد بین شونه و گردنم. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,12 در ساعت ساعت : 12:35 گاهی وقتها دلم میخواهد بگویم: من رفتم، باهات قهرم، دیگه تموم، دیگه دوستت ندارم...! وچقدر دلم میخواهد بشنوم: کجا بچه لوس؟ غلط میکنی که میری! مگه دست خودته؟ رفتن به این راحتی نیست...! اما نمیدانم چه حکمتیست که آدمی , همیشه اینجور وقتها میشنود: به جهنم...! ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــ گاهـ ـی حجـ ـم ِ دلــــتنـگی هایـ ـم آن قــَ ـــ ـدر زیـاد میشود که دنیــــا با تمام ِ وسعتش برایـَم تنگ میشود ... ... دلتنــگـم... دلتنـگ کسی صابون کوسه کـــــه گردش روزگــــارش به من که رسیــــد از حرکـت ایستـاد... دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید... دلتنگ ِ خود َم... خودی که مدتهــــ ــــ ــاست گم کـر د ه ام ... گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم حالا یک بار از شهر می رویم یک بار از دیار … یک بار از یاد … یک بار از دل … و یک بار از دست 19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , Aliceice , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , MERLEAN , nazanin**a , nilofar2248 , raha28 , rahha , setareh06 , taranom farahi , TaraStar , yuio , آنا تکـ , نسیا 1393,08,12, ساعت : 13:20 Top | #172 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ صابون کوسه عضویت فروردین 1393 نوشته ها 766 میانگین پست در روز 3.47 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 2,001 تشکر شده 4,044 در 563 پست حالت من LEH اندازه فونت پیش فرض *** چشمام و باز کردم.. احساس درد بدی توی شانه ی سمت راستم حس میکردم... به اطراف نگاه کردم.. سپهر و ایناز نشسته بودن یه گوشه و اروم با هم حرف میزدن... یهو ایناز چشمش به من افتاد و گفت: _ سپهر سپهر.. پدرام. هر دو سراسیمه به سمتم اومدن: سپهر: خوبی پدرام!!؟ به سهتی نشستم و با سر گفتم اره... به اطراف نگاه کردم.. یه اتاقک فلزی.. : _ این جا کجاست؟!؟ سپهر با نفرت نگاهم کرد و گفت: _ جایی که تو این یک ماه و نیم من و نیلوفر توش گیر افتاده بودیم. صابون کوسه اخمام رفت تو... این و نیلو همش باهم بودن.. از اون گذشته.... _ شبی که ماه کامل بود چی کار کردین؟!؟ تو گردنبند داری؟! اخمای اون بدتر از من شد: _ خیلی برات مهمه؟!؟ _ معلومه.. _ چرند نگو تویی که دی گه نـ... ایناز: بس کنید.. همه ساعت شدیم.. بعد یه چند دقیقه در باز شد و یکی نیلو رو پرت کرد تو... با شتاب رفتم سد کرده بود و گذاشته بود بیاد تو خونه... ـ آیناز.. ایستاد: ـ تکلیف پارا چی میشه؟ برگشت و پوزخندی زد.... چند قدم به پارا نزدیک شد و برگشت: ـ این همه نوچه، یکیشون به دادش میرسه تو نگران نباش... برگشتم برم که صدای جیغ ی زن و صدای نفس نفس زدن یه گرگ و شنیدم... با وحشت برگشتم عقب.. آیناز بهت زده به سپهر و پارا نگاه میکرد... پارا گوشه ای افتاده صابون کوسه بود و دستش و گرفته بود... از دستش خون میومد. سپهر هم دهنش خونی بود و با عصبانیت به پارا نگاه میکرد: پارا: یه روز انتقام این همه دردی رو که بهم دادی رو ازتون می گیرم.. بعدم غیب 766 میانگین پست در روز 3.47 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 2,001 فقط یه ایرانی میتونه 2 سال بره سربازی تشکر شده 4,044 در 563 پست حالت من LEH اندازه فونت پیش فرض تقریبا بیشتره نوچه های پارا نفله شده بودن... بعد از سوزندن صورت یکشون رفتم سمت دری که بقیه توش بودن... اون طور که فهمیدم همه رو بیهوش کرده بودن و بعدم زندانی... با هزار بد بختی بازش کردم و رفتم سمت آزمایشگاه... پارا هنوز بیهوش بود؛ در عجبم چرا نیلو انقدر زود به هوش اومد و بعد یه آزمایش مرگ بار هیچیش نبود؟؟؟ ـ بیا پدرام داریم میریم. رفتم بیرون... آینازم رفت.. این یارو سامان و کلی زدمش.. واقعا اعصابم از دست بابا خورد بود که انقدر راحت بهش اعتماشد... یهو صدای عصبی ی نیلو اومد: ـ چه غلطی کردی سپهر...؟ سپهر گیج به انسان تبدیل شد... یهو رو زمین نشست و گفت: ـ اگه گازش نگرفته بودم آیناز و کشته بود... به نیلو نگاه کردم.. چشمای نقره ای ی خوشکلش طلایی مانند شده بود... تعجب کردم که با لگد نیلو به تخت که شش متر پرت شد اون طرف تر تعجبم بیشتر شد... ـ این جا چه خبر؟ سپهر: خبر بدی... گند زدم... اگه اون به گرگینه تبدیل بشه چی... چشمام گرد شد.. نیلو رفت جلوش و دستش و رو به سپهر دراز کرد برای کمک... با دیدن ناخون های بلند صابون کوسه نیلوفر پرسیدم: ـ نیلو... نیلوفر تو چرا این طوری شدی؟ بدون نگاه بهم گفت: ـ به تو مربوط نیس... سپهر با کمک نیلو بلند شد و من برای بار هزارم خودم و لعنت کردم.... آیناز و سپهر رفتن که جلو ی نیلو رو گرفتم... با خشم نگاهم کرد: ـ هااا؟ با چشمای غمبار نزدیکش شدم.. چسبید به دیوار، دستم و گذاشتم کنارش و کمی روش خم شدم: ـ تو چت شده؟ صداش بغض داشت: ـ این و من باید از تو بپرسم... من باید بپرسم که چرا؟؟؟ آروم زمزمه کردم: ـ چرا چی؟ اشکاش ریخت و یهو آروم پرسید: ـ افتادی تو استخر سرما نخوردی؟ ابرو هام پرید بالا... من کی افتادم تو اســـ... ـ چـــی؟ هق هق: ـ باشه قبول پدرام خان دیگه دوستم نداشته باش... دیگه به من علاقه نداشته باش به جهنم ولی صابون کوسه این که دلم و شکستی رو نمیتونم ببخشم... اون سری بخشیدمت به امید این که دیگه نیاز به بخشش نیس ولی مثی که تو خیلی بیشتر از این ها نیاز به بخشش داری.. به بخششی که من تواناییش و ندارم... واست متاسفم که انقدر دم دمی مزاجی... رفت.... رفت و باز من موندم تنها.... واااای من چی کار کردم... من اون جا تحت تاثیر سرنوشت مامان بابام بودم یه زری زدم... وای خدایا چقدر من بد شانسم که جلوی نیلو همیچین حرفایی گفتم... وای خدایا، حالا چی کار کنم؟؟ من عمرا دست از نیلو نمیکشم، حتی تا لحظه ی مرگم... *** قسمت بیست و دوم... نیلوفر... هر کس برگشت سر خونه زندگیش.... منم برگشتم به خونه ای که تنهاییم و در اون جا میگذروندم.. آیناز و سپهر ازدواج کردن نزدیک ویلای من خونه صابون کوسه ی ویلایی بزرگی گرفتن... الانم دارن به خوبی و خوشی زندگی میکنن.... نیما و متانم هم مزوج شدن و رفتن پی زندگیشون الته نیما گاهی به من سر میزنه. سحرم با پرهام نامزد کرد... واقعا خوش حالم از وقتی فهمیدم پرهامه کیه ازش خوشم میومد... پسر باحال و با جنبه ای بود... درست نقطه ی مقابل سحر که همیشه آروم و سر به زیره... آرسامین یا پدر بزرگ )) ******* ((من وخدا هر روز صبح فراموش میکنیم . . . او خطای من و من لطف او را…)) ******* ((خداوند بی نهایت است ، اما ،به قدر نیاز تو فرود میآید به قدر آرزو های تو گسترده میشود و به قدر ایمان تو کارگشا میشود)) پاداش نقدی کاربر زیر از پست نسیا تشکر کرده است . Sanaz.MF 1393,08,12, ساعت صابون کوسه 19:18 Top | #179 elish688 elish688 آنلاین نیست. کاربر عادی elish688 آواتار ها تاریخ عضویت اسفند 1390 نوشته ها 80 میانگین پست در روز 0.08 محل سکونت شمالغرب ایران تشکر از کاربر 15,999 تشکر شده 186 در 80 پست اندازه فونت پیش فرض قشنگ بود خسته نباشید پاداش نقدی کاربر زیر از پست elish688 تشکر کرده است . Sanaz.MF 1393,08,12, ساعت : 19:57 Top | #180 Menua1991 Menua1991 هم اکنون آنلاین است. کاربر خودمونی Menua1991 آواتار ها تاریخ عضویت تیر 1393 نوشته ها 159 میانگین پست در روز 1.20 تشکر از کاربر 2,778 تشکر شده 196 در 118 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض خسته نباشید متش چشماش باز بود... صابون کوسه وای خدایا شکرت.. _ نیلو... نیلوفرم.. عزیزم.. سپهر عصبی پرتم کرد اون طرف و خودش رفت سمت نیلو: _ نیلوفر خوبی؟!؟ نیلو با سر تایید کرد... تعجب کردم.. زمانی که من جاش بودم یک عکس العمل کوچیک هم نشون نداد... سپهر: توقع داشتم زود ببینمت.. ایناز: چرا سپهر؟!؟ _ چون بافت های بدنش شروع به ترمیم کردن و الان سالمِ سالمه... _ چــــی؟!؟ چطور ممکنه.. نیلو با پرخاش گفت: _ به تو مربود نیس.. دیگه کاملا شاخ هارو روی سرم حس میکردم.. رفتم جلو که رفت عقبتر: _ نزدیک نیا... واستادم: _ نیلو چی شده؟!؟ _ این و خودت خ.ب میدونی... گیج موندم و خاستم از دوباره سوال کنم که سپهر گفت: _ باد. از این جا بریم.. همراه بغض تو گلوم روم و از نیلوفر آیا خواص صابون کوسه جنوب کشور را می دانید؟ جدید گرفتم و رفتم سمت در.. با انگشت چند ضربه بهش زدم: _ اون موقع ارسامین چطور برون آوردت؟!؟ _ قفل اون طرف در و باز کرد. دستم و گذاشتم رو در: _ یه سوال.... سپهر تو میتونی کانی هارو کنرل کنی؟! _ نع.. خاک رو هم نمیدونم میتونم یا نه.. این جا همش فلزه... تمرکز کردم و یهو گرمای بسیار زیادی رو توی دست راستم که رو در بود به وجود آوردم و همون باعث اتش بود که به وجود اومد... بعد یه ربع چند دقیقه که گرمای جهنم و به در دادم.. حس کردم کم کم داره ذوب میشه... یه خصوصیت دیگه ی این فلز اینه که در مجاوذت با اتش خیلی زود ذوب میشه... دستم و برداشتم... کفش سرخ بود ولی بعد چند دقیقه به حالت اولیش برگشت... چند قدم عقب رفتم و لگد محکی حواله ی در کردم... سلامتی سربازی که به خاطر خانوادش در با صدای بدی باز شد و همین باعث شد تمام نوچه ها ی پارا به سمتمون بیان و ما هم مجبور شدیم باهاشون بجنگیم... * ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,12 در ساعت ساعت : 15:00 16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , raha28 , rahha , sara.HB , setareh06 , taranom farahi , TaraStar , yuio , آنا تکـ , نسیا 1393,08,12, ساعت : 15:55 Top | #173 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها شت ، دستهایش را روی چشمانم گذاشت ، توسط Sanaz.MF : 1393,08,12 در ساعت ساعت : 17:09 16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , Aliceice , elish688 , Fatima.N , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , mamanzahra , این حالت صابون کوسه قلبم هم به سرعت میزنه هم فشورده میشه؟!! اه لعنتی هنوزم دوسش دارم... هنوزم دیوونشم. یهو گفتم: ـ چرا واستادیم؟؟؟ چرا نمیریم تو؟؟ آرسامین با لحن غمگینی گفت: ـ چون دیر رسیدیم و اون آزمایشا ـ آخه نامرد، تویی که خودت این هارو به م داد ولی بازم باعث نشد که اشکام بند بیاد... آرشان جلو اومد و سرنگی رو به دستم زد... دیگه کم کم داشتم بی هوش میشدم... ترسیدم.. از به هوش نیومدن.. از ندیدن پدرام... خودم و که نمیتونم گول بزنم هنوز دوسش داشتم ولی نبخشیدمش.. من اون دفعه بخشیدمش ولی این که با من بMERLEAN , nilofar2248 , raha28 , rahha ,ن دادی باید بفهمی بهشون عادت کردم.. از اون گذشته از کجا معلوم من بعدش بهوش بیام؟ خده ی بلندی کرد که بابای پدرام تشر زد: صابون کوسه ـ آرشان خفه شو... نیلو جان نگران نباش؛ من بهت اطمینان میدم که به هوش بیای... از آرامشش خوشم اومد.. بهم آرامش shahrz از لای انگشتانش آنقدر محو دیدن دنیا شدم که فراموش کردم منتظر است نامش را صدا کنم..نم؟؟ من؟؟ من چی کارم؟ من که ادعا میکردم دیگه دوسش ندارم پس چرا با دیدنش توازی کرد و به یه دلیل مجهول انقدر زود علاقش و از دست داده دیگه قابل بخشش نبود.. کم کم هوشیاریم و از دست دادم و درد خیلی بدی توی سرم پیچید.. *** قسمت بیست و یکم... پدرام.... ـ آزمایشگاه این جاست؟ آرسامین: آره. آیناز: اما امیری گفته بود که آزمایشگاه قبلیست. آرسامین: نه... سامان فهمید که پرویز لو داده واسه همین به پارا گفت و اونم به این جا منتقلش کرد. سپهر: شما اینا صابون کوسه رو از کجا میدونید؟؟ آرسامین: من چند ماهِ دارم سامان و تعقیب میکنم. دیگه به حرفاشون گوش ندادم... چون... چون نگاهم به نیلو بود که روی تخت به خواب رفته... خواب؟ وااااای خدایا اگه به هوش نیاد من چی کار کهم به عمارت خسرو خان رفت و با چهار قلوهای افسانه ایش زندگی میکنه... و اما من و پدرام..... بهتره نگم که من تو این دو ماه افسوردگی گرفتم و پدرام دم به دیه دور و برم میپلکه...باورش برام سخته که قبول کنم پسر عممه... در کل خیلی پیچیده شدیم ما.. تنها دلخوشیم گرگینه بودنم بود... خیلی حال میداد ،خیلی بهتر میشنوم؛ بهتر که فراتر از بهتر... سرعت عملم خیلی رفته بالا و کلی چیز های دیگه... توی ماه کامل سپهر بی شعور من و زندونی کرد منم مث وحشیا خودم و به در و دیوار میزدم.. البته صابون کوسه اون به خاطر لونا تیک بود.. خووووب دیگه چی موند که از این دو ماه نگفتم؟؟؟ آها با حال ترین چیز تو این دوماه زمانی بود که پدرام فهمید گرگینه شدم.. بد بخت کلی با سپهر دعوا کرد و سپهر آن چنان جوابش و میداد که من به جا پدرام سوختم... هــی... پدرام... دلم تنگه شتم به پارا فکر کردم... الان کجاست؟ یعنی گرگینه شده؟؟؟ وای خدایا باز معلوم نیست چطور میخواد انتقام بگیره... خدا خودش ختم به خیر کنه... صدای زنگ اومد... رفتم و از تو آیفون تصویری نگاه کردم آهم در اومد بازم پدرام... ـ خدااااایاااا. جواب دادم: ـ چیه؟؟؟ ـ سلام عشقم.. از حرص دندونام و روی هم فشار دادم... پایان.... 12/3/1393 ساعت 17:10 ادامه دارد............ ویرایشad1369 , taranom farahi , TaraStar , صابون کوسهTeLePaTi , نسیا 1393,08,12, ساعت : 18:51 Top | #174 سهاااااااا سهاااااااا آنلاین نیست. کاربر عادی سهاااااااا آواتار ها تاریخ عضویت اردیبهشت 1393 نوشته ها 50 میانگین پست در روز 0.25 محل سکونت تبریز تشکر از کاربر 3,409 تشکر شده 144 در 46 پست حالت من Khoonsard اندازه فونت پیش فرض ممنون خسته نباشی پاداش نقدی 2 کاربر از پست سهاااااااا تشکر کرده اند . raha28 , Sanaz.MF 1393,08,12, ساعت : 18:53 Top | #175 raha28 raha28 آنلاین نیست. کاربر حرفه ای raha28 آواتار ها تاریخ عضویت آذر 1390 نوشته ها 2,240 میانگین پست در روز 2.10 محل سکونت یه جا نزدیک دریا×ساری تشکر از کاربر 6,124 تشکر شده 13,952 در 2,460 پست صابون کوسه حالت من Ghamgin raha28 به Yahoo ارسال پیام اندازه فونت پیش فرض خستــه نبــآشید عزیزم از من تا خدا راهی نیست … فاصله ایست به درازای مـــــن تا مـــــن !!! و در این هیاهوِی غریب ، من این من را نمیابم . . . نــگران منـی| "شادروان مرتضی پاشایی" قلم زده : زنانه می شکنم | نقد کاربر زیر از پست raha28 تشکر کرده است . Sanaz.MF 1393,08,12, ساعت : 18:59 Top | #176 mamanzahra mamanzahra آنلاین نیست. کاربر عادی mamanzahra آواتار ها تاریخ عضویت اسفند 1392 نوشته ها 77 میانگین پست در روز 0.31 تشکر از کاربر 2,806 تشکر شده 254 در 70 پست اندازه فونت پیش فرض خسته نباشی الهی وربی من لی غیرک کاربر زیر از پست تشکر صابون کوسه کرده است . Sanaz.MF 1393,08,12, ساعت : 19:01 Top | #177 faezeh369 faezeh369 هم اکنون آنلاین است. کاربر خودمونی faezeh369 آواتار ها تاریخ عضویت آذر 1391 نوشته ها 177 میانگین پست در روز 0.25 محل سکونت تهران تشکر از کاربر 2,780 تشکر شده 514 در 164 پست اندازه فونت پیش فرض خسته نباشید پاداش نقدی کاربر زیر از پست faezeh369 تشکر کرده است . Sanaz.MF 1393,08,12, ساعت : 19:15 Top | #178 نسیا نسیا آنلاین نیست. کاربر حرفه ای نسیا آواتار ها تاریخ عضویت شهریور 1390 نوشته ها 1,295 میانگین پست در روز 1.11 محل سکونت زیرسایه ی خدا تشکر از کاربر 67,398 تشکر شده 1,938 در 1,089 پست حالت من صابون کوسه آر پی اندازه فونت پیش فرض خسته نباشید ....... ((وقتی خدا از پ... با این که نبخشیدمش ولی هنوز دوسش دارم... پدرام انکار کرد... انکار که نمیشه بهش گفت؛ بهم گفت تحت تاثیر سر نوشت مادر و پدرش اون حرفارو با خودش زده...دلم میخواد باور کنم و بپرم بغلش ولی دلم راضی نمیشه... آهی کشیدم و بلند شدم... نسکافم داغ شده بود... برداشتمش و رفتم و جلوی آیینه قدر ایستادم... این چند وخ با جن نبودنم کنار اومدم لاقر الان گرگینم... حس میکنم این بهتره.. نگاهم به چشمای نقره ایم افتاد برای منحرف کردن ذهنم از اینه که به خاطر حرف پدرام که گفته بود نذارم نذات و شروع کرده.. با صدایی بلند گفتم: ـ جهنم... نیلو داره اون جا جون میده بعد تو میگی که
کلمات کلیدی:
من یه دخترم
وقتی دلم میگیره
بشقاب ها را نمی شکنم
شیشه ها را نمی شکنم
غرورم را نمی شکنم
دل کسی را نمی شکنم
زورم به تنها چیزی که می رسد این بغض لعنتی است!
آدم نمیتونه تشخیص بده چه جور شخصیتی دارهه. گاهی مغروره... گاهی مهربون... گاهی خود خواهِ... گاهی شوخ... حس میکنم تمام اخلاق های آدمای دنیا تو وجود این بش سرم و بلند کردم... ـ اگه من گذاشتم حتی روح تورو ببینه... وضع سپهر بد بود هر لحظه هم بدتر میشد..بلند شدم و بازوش گرفتم... با صدای ضعیفی گفتم: ـ سپهر مهم نیس... نه این و نه این که پدرام نامردی کرد.. بهم نگاه کرد.. چشماش آروم شد ولی هنوز شکل یه گرگینه بود... یهو گفتم: ـ من که باید یاد بگیرم گرگ شدنم و کنترل کنم به نظرت میتونم یاد بگیرم که چطور گرگ بشم؟ لبخندی روی صورت پر موش نشست: ـ خوب انیشتین در اون صورت گرگینه بودنت برفتم: _ باید به مامانت بگیم... چپ چپ نگاهم کرد: : چرا باید به ارمیلا بگم؟! حالا من چپ چپ نگاهش کردم: _ ارمیلا؟؟؟ نچ نچ نچ... _ حاشیه نرو جواب بده! _ چون به احتمال صد در صد میدونه چته. _ مگه علم غیل داره؟!؟ یکی محکم تر از قبل زدم تو سرش: _ ای چه مرگته چرا میزنی؟! _ برو بمیر... چه طرض حرف زدن در باره مادرته؟! پوزخند تلخی زد: _ مادر؟! لیاقت این اسم و داره که بهش نسبت میدی؟!؟ چشمام و گرد کردم: _ پدرام خوبی؟! آخه این چرت و پرتا چیه میگی؟! تشر زد: _ چرت و پرت نیس ایناز من و اون و به عنوان مادر نمیخوام zanko ... من نه مادر نه خاله نه حتی اون ارش نامرد یا بهتر بگم دایی رو نمیخوام.. _ پدرام مگه تغسیر مادرت بود؟! _ مامانم میتونست همون روزی که بچش به دنیا میاد فرار نکنه... خیالش راحت شده که من ان هست... ـ لـــــــعنتی. مث جت پریدم دم پنجره.. پدرام افتاده بود تو آب... خندم گرفت باز اومد بیاد بیرون که پاش لیز خورد از دوباره داد زد... برگشتم و پتو رو برداشتم و رفتم تو حیاط: ـ دیوونه. ـ خفه.. دستم و سمتش دراز کردم: ـ بیا بالا. نگاهی به دستم کرد و با شک گرفتش.. کشوندمش بالا و پتو رو انداختم دورش.. در عجب چرا تو این موقع سال انقدر هوا سرده!!!! ـ چی شد یهو؟ پوزخندی زد: ـ هیچی باو. محکم زد پس کلش: ـ پاشو برو تو این جا سرده. زمزمه کرد: ـ واسه بالشت طبی زانکو من همه جا سرده. کنارش نشستم: ـ چطور؟ ـ من واسه این اومدم تو حیاط که هوای خونه سرد بود , seda-a , setareh06 , svryang , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , بهار1111 1393,08,09, ساعت : 11:41 To , آنا تکـ 1393,08,10, ساعت : 18:39 Top | #160 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین بالشت طبی تنفسی زانکو 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.48 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,983 تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من LEH اندازه فونت پیش فرض اووووف خدایا چرا من انقدر بد شانسم؟؟ اه حتی فکرشم نمیکردم پدرام یه ادم دم دمی مزاج باشه...؟؟ nzh , nazanin**a , nilofar2248 , sara.HB , seda-a , setareh06 , svryang , TaraStar , yada... اخم کردم: ـ فردا بریم جای مادرت. باشه ای زیر لب گفت!! ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,09 در ساعت ساعت : 11:51 16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , seda-a , setareh06 , svryang , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ 1393,08,09, ساعت : 13:58 Top | #159 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.48 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,983 بالشت زانکو chk;, تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من LEH اندازه فونت پیش فرض **** ........ قسمت چهاردهم..... نیلو.... اشکام آروم ریخت.... با دستای سردم پسشون زدم... سرد بودم.... درست مث وقتی که یه روح میشم... یه روح که نه تنها که خودم سردم بلکه اطرافمم سرد میشه و پدرام از این سرما متنفره... گریم به هق هق تبدیل شد صدای آرومی رو شنیدم: ـ نیلوتونم قدرت های خاص و خوب دیگه ای داشته باشم... مشت ارومی به بازوش زدم: _ منم... چشمکی زد... رفتم تو فکر... یعنی ممکنه پارا با فهمیدن این که میشه گرگینه بشه بخواد بشه؟؟ این که سپهر میگفت ممکنه تبدیل نشه و اینا چین؟؟؟!؟!؟!! به چی تبدیل میشه در اون وخ؟!؟ _ سپهر... یادته موقعی که داشتیم درباره پارا خنده هایم با بغض و گرگینه شدن و اینا بحث میکردیم گفتی ممکنه تبدیل نشه.. در اون صورت به چی تبدیل میشه؟؟!؟!! غیر ممکنه با گاز گرفتن گرگینه ای مث تو هورموناش تغییر نکنه..ومدم سیبزمینی سرخ کنم بازم اتیش گرف تا ره اون جام خونه تنها بودم واسه همین حوله رو انداختم روش حالا از بس هول شده بودم یادم رفت خیسش کنم. لبخندی زدم و در پماد و بستم: _ خانوم کوچولو مامانت بهت یاد نداده وقتی میخوای سیبزمینی هارو بریزی تو روغن داغ وایستی تا ابش بره. نیشش گشاد شد: _ چرا حالا که گفتی یادم اومد یه بار گفته. بلند شدم و رفتم سمت تلفن: _ با این قدرتی که تو داری فراموشکاری واقعا نوبره. سفارش دوتا پیتزا دادم که نیش ایناز گشاد تر شد... خدا شفاش بده دختره خل و چل. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,09 در ساعت ساعت : 09:33 19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , sara.HB ریز ریز خندیدم و رفتم زیر پتو... واقعا برام عجیب بود پدرام... دقیقا از همون اول خاص بود.. _ نیلو. با صدا ور تحکمش بهش نگاه کردم... اخماش بد تو هم بود.. ببخشیدی زیر لب گفتم و توجهم و بهش دادم... کاملا معلوم بود که سپهر داره تمام تلاشش و میکنه حواس من و پرت کنه اما بغض تو گلوم نمیذاشت... نمیذاشت بهذاین که اگه این پارای لعنتی نبود من الان میتونستم کنار پدرام باشم... ته قلبم احساس تنفرِ کمی از پدرام به وجود آمده بود. از این احساس راضی بودم... ***** خواب بودم که بالشت طبی زانکو حس کردم دماغم میخاره... دماغم و خاروندم.. صدای خنده های ریزی رو شنیدم.. اهم ..یت ندادم و به خوابم ادامه دادم که احساس خارش بیشتر شد... عصبی دماغم خاروندم جوری که حس میکردم الانه که کنده بشه.... این دفعه احساس قلقلکی رو زیر گردنم احساس کردم... عصبی تر از همیشه چشمام و باز کردم که سپهر و با نیش کشاد دیدم. لعنتی زیر لب گفتم... دیگه داشتم آسی میشدم... باید هر چه زود تر یاد بگیرم این گرگ شدن لعنتی رو کنترل کنم... _ ســــــپهر.. قه قه ای زد و بلند شد تو همون حالت که دور خودش میچرخید گفت: _ چطوری خرس قطبی؟؟؟؟ لبم و گاز گرفتم... میخواستم... میخواستم کنترل کنم که دیگه این بشر نره رو مخم... دستام و مشت کردم ولی سوزشی رو توش احساس کردم.. بالشت طبی زانکو اهمیتی ندادم و همون طور به شمردن از ده تا یک ادامه دادم... _ چه خبر از پدرام... چشمام و بستم... لعنتی بازم اون... بازم داره از اون لعنتی سو استفاده میکنه و من و عصبی میکنه.. یهو چهره ی شیطون سپهر اومد جلو چشمام... احساس آرومی خاصی بهم دست داد... خیلی لذت بخش بود... چشمام و باز کردم و با لبخند به چهره ی سپهر که مث بچه های تخس بهم زل زده بود نگاه کردم. در کسری از ثانیه چهرش بهت زده شد... خودمم تعجب کرده بودم اخه وقتی این حالت بهم دست میداد احساس هیجان و تو تک تک سلول های یدنم حس میکردم ولی الان با وجود ناخونه های بلند و مو های بی ریخت روی صورتم احساس آرامش تمام وجودم و احاته کرده بود... _ نیلو... نیلو تو.. نیلو... _ اِ چته؟؟! شاخ zanko در نیاریااا ولی من آرومم.... هیجان زده اومد طرفم و بهم زل زد.. خندم گرفت پسرِ دیوونه. _ وااااااای دارم میمیرم از خوشحالی... .. گریم بلند شد... ـ نیلو کجا بودی؟ بازم جواب ندادم و فقط صدای گریم بود که تو اتاق پیچید... احساس کردم دستاش دورم حلقه شد: ـ نیلو گلی؟؟؟ عزیزم چی شد؟ سرم و گذاشتم رو شونش... باز اون حس لعنتی ی بی کسی بهم دس داده بود.... سپهر دیگه چیزی نپرسید منم یه دل سیر گریه کردم.. ـ سپهر؟ ـ جان؟ ـ من خیلی بی کسم. ـ بهع دستت درد نکنه من و آنی و پدرام هویجیم؟ دیگه اسم اون و جلو من نیار. با تعجب من و رو به رو خودش قرار داد: ـ نیلو.... ینی چی؟ ـ بی خیال.. ـ کجا بودی؟ فکر نکن نفهمیدم میری جایی. نیم نگاهی بهش بالشت طبی زانکو کردم و به دستام نگاه کردم... تمام ماجرا رو بهش گفتم... تمام حرفای پدرام... این که دیگه دوسم نداره.. سپهر چشماش قرمز شده بود... وای همین و کم داشتم... ـ اون پسره ی بی شعور چطور به خودش جرئت همچین کاری رو داده؟ بازم اشکام ریخت.. اه لعنت بهت پدرام... لعنت به من که انقدر زود تورو بخشیدم ولی دیگه نه.... دیگه بخششی در کار نیس.. با صدای بدیسانم بعد راهش و کشید و رفت... بعدم امیتیس و فرستاد جلو تا از من مراقبت کنه اونم فقط به خاطر این که بابا امیتیس و نمیشناخت وگرنه همونم نداشتم... ارشم که جاسوسشون بود.. حیف اعتمادی که من به ارش داشتم. _ پدرام بهت حق میدم ولی اگه دقت کرده باشی مادرت حواسش بهت بوده. _ میخوام صد سال سیاه نباشه. _ پوووف.. من بالشت طبی زانکو با عزراییل به نتیجه برسم با تو نمیرسم.. خنده ی با نمکی کذد: _ ما اینیم دیگه. اومدم بزنم پس کلمش که دستم و گرفت: _ هوی هوی هوی.. _ ای گوساله سوختم. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,08 در ساعت ساعت : 17:08 20 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , ssoudeh , Star Love , svryang , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , سورنا2000 1393,08,09, ساعت : 09:21 Top | #157 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.48 محل سکونت بالشت طبی زانکو خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,983 تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من LEH اندازه فونت پیش فرض خنده خشکلی کرد گفت: _ دیگه تو باشی که من بزرنی. خندم گرفت انگار یادش رفته من بادم و بادم هم خنکه هم گرمه... برای خیط کردنش تمام بدنم و خنک کردم.. با تعجب به من بعدم به دستم نگاه کرد و گفت: _ تو.... تو چرا بدنت سرد شد؟! خندیدم: _ اقا کوچولو خیلی به خودت مغرور نشو که اتش افرازی... منم بادم اونم ارشد باد پس از لحاظ نیرویی با تو فرق که ندارم هیچ بعضی چیز هامم از تو بهتره. دستش شل شد منم رستم و کشیدم بیرون و همون طور که میرفتم بیرون داد زدم: _ من شب شام درست میکنم نمیخواد بگیری بعدم بیا هاااا. **** ..... قسمت بالشت طبی زانکو دوازدهم.... پدرام... ایناز رفت ولی من هنوز تو شوک حرفش بودم... من مغرور شدم... من اون ادم چند ماه پیش نیستم... من خودخواه نبودم ولی شدم... مغرورم نبودم... تو زندگیم هدفی به جز کمک کردن نداشتم ولی حالا..... بلند شدم... در یه حلظه حالم از خودم بهم خورد... این من نیستم... من پدرام نیستم.. بلند داد زدم: _ من پدرام نیستم... چون دیگه مغرور شدم... خودخواه شدم... باهمه خشکم و اون آدم قبل نیستم... اخری که ازش خیلی ترس داشتم و اروم زمزمه کردم: _ دیگه عشقی تو قلبم نیس..... من از عشق متنفرم.. متنفرم چون زندگیم و داغون کرد... بلند گفتم: _ خانوادم و از هم پاشید. پوزخندی زدم... آخه خانواده کدوم گور بود؟!؟ از اول خودم بودم و خودم... اگه قبل من خانواده ای بوده بالشت طبی زانکو حتما همش جنگ و دعوا بوده... جنگ بین یه انسان و یه جن... یا بهتر بگم یه جنگیر که شکارچی ی جن هم هست با یه جنی که قدرتش زبان زد همه جن ها بوده... اما چه حیف که این قدرتا به صورت ناخواسته ضعیف میشدن و اون و به یه انسان تبدیل میکردن و اون نمیتونست از خودش دفاع کنه... با صدای گوشیم به خودم اومدم: _ مردی باز؟! لبخندی زدم... این ادم بشو نیس و نمیتونه درست حرف بزنه.. _ نه من تا حلوا تو رو پخش نکنم نمیمیرم. _ پس بدو بیا که چیزی نمونده حلوا بخوری. از جام پریدم: _ چی شده انی؟! _ بیااااااا قابلمم اتیش گرفت. _ بمیری با این اشپزیت. _ اگه نبای میمیرم با این اشپزیم. با دو رفتم سمت در و گفتم: _ اومدم اومدم. ***** _ اصلا به من نیومده بالشت طبی زانکو اشپزی کنم. خندیدم و همون طور که دست صوختش و پماد میزدم گفتم: _ تو تازه این و فهمیدی؟! _ نه یه بار تو 15 سالگیم گشنم شد اه چه دردی میخوره؟ لبخندی زدم... تلخ بود ولی سپهر نفهمید: ـ پس بیا یاد بده چه طوری کنترلش کنم. لبخندی زد و شروع کرد به توضیح دادن منم سعی کردم گوش بدم ولی نشد... همش ذهنم درگیر این میشد که چرا پدرام دیگه دوسم نداره؟ دلیلش چیه؟ چه کسایی موجب این اتفاق شدن.. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,09 در ساعت ساعت : 14:47 16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis. _ خوب درک میکردم که بد عذاب وجدانی داره.. ولی من احساس بدی نداشتم.. بالشت طبی زانکو خوب میدونستم بالاخره این قدرت های جنی ازم گرفته میشه و فقط اب افرازیم باقی میمونه پس با این حال می میگی چی کار کنم؟! لبم و گاز گیشه که من دیگه هیچ علاقه ای بهش ندارم؟ کلافه دستی تو موهام کشیدم: ـ چرا آخه؟؟؟ من که دوسش داشتم چی شد دیگه بهش علاقه ندارم؟ با به یاد آوردن تنها دلیلش دستام مشت شد: ـ من و ببخش نیلوفر.. باور کن دست خودم نبود ولی از هر عشقی که وجود داره متنفرم... از ته دل متنفرم... و همچنین متنفر از کسایی که باعث این اتفاق شدن... یهو لگدی تو هوا زدم که به خاطر نزدیک بودن به استخر کنترلم و از دست دادم و افتادم تو آب. ـ لــــــعنتی. احساس لرز کردم مشتی به آب زدم و خواستم بیام بیرون که پام لیز خورد. **** قسمت سیزدهم..... آیناز...... با لبخندی که از سر شب رو لبم بود وارد اتاق شدم... نمیدونم پدرام چش شده بود ولی از موقعی که اومده بود یه سره لبخند میزد.. اصلا اون آدمی نبود که دم به دیقه اخم میکرد.p | #158 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز برایم از بازار یک بغض خوب بخر 3.48 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,983 تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من LEH اندازه فونت پیش فرض من با گوشی پست میذارم فکر میکنم چقدر بلنده نگو که پستای من کوتاه.... شرمنده اگه خیلی بد شد.....مخصوصا از لحاظ املایی. غذا که اومد با آیناز خوردیم و آیناز بعد تمیز کردن شاهکارش تو آشپزخونه رفت بخوابه... منم رو کاناپه دراز کشیدم و دستام و زیر سرم گذاشتم... این قضیه ی تو فکر رفتن بد داره میره رو مخم.. یهو مث خلا بلند بلند شروع کردم به حرف زدن: ـ آخه یعنی چی؟ میرم تو فکر در صورتی که خودم نمیدونم دارم به چی فکر میکنم؟ آینازم که میگه من رفتم تو ذهنت خالی بوده پس من چه مرگمه؟ متوجه سردی غیر عادی هوا شدم: ـ ای لعنت به این سردی هوا، لابد باز میخوام برم تو هپروت اه.... بلند شدم و رفتم تو حیاط و لب استخر ایستادم... یاد نیلو افتادم: ـ یعنی الان نیلو کجاست؟ ناراحت نم
کلمات کلیدی: