سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در دانش دروغ پردازان، خیری نیست . [امام علی علیه السلام]
اس ام اس های جدید

 

من یه دخترم

وقتی دلم میگیره

بشقاب ها را نمی شکنم

شیشه ها را نمی شکنم

غرورم را نمی شکنم

دل کسی را نمی شکنم

زورم به تنها چیزی که می رسد این بغض لعنتی است!

آدم نمیتونه تشخیص بده چه جور شخصیتی دارهه. گاهی مغروره... گاهی مهربون... گاهی خود خواهِ... گاهی شوخ... حس میکنم تمام اخلاق های آدمای دنیا تو وجود این بش سرم و بلند کردم...     ـ اگه من گذاشتم حتی روح تورو ببینه...     وضع سپهر بد بود هر لحظه هم بدتر میشد..بلند شدم و بازوش گرفتم... با صدای ضعیفی گفتم:     ـ سپهر مهم نیس... نه این و نه این که پدرام نامردی کرد..     بهم نگاه کرد.. چشماش آروم شد ولی هنوز شکل یه گرگینه بود... یهو گفتم:     ـ من که باید یاد بگیرم گرگ شدنم و کنترل کنم به نظرت میتونم یاد بگیرم که چطور گرگ بشم؟     لبخندی روی صورت پر موش نشست:     ـ خوب انیشتین در اون صورت گرگینه بودنت برفتم:     _ باید به مامانت بگیم...     چپ چپ نگاهم کرد:     : چرا باید به ارمیلا بگم؟!     حالا من چپ چپ نگاهش کردم:     _ ارمیلا؟؟؟ نچ نچ نچ...     _ حاشیه نرو جواب بده!     _ چون به احتمال صد در صد میدونه چته.     _ مگه علم غیل داره؟!؟     یکی محکم تر از قبل زدم تو سرش:     _ ای چه مرگته چرا میزنی؟!     _ برو بمیر... چه طرض حرف زدن در باره مادرته؟!     پوزخند تلخی زد:     _ مادر؟! لیاقت این اسم و داره که بهش نسبت میدی؟!؟     چشمام و گرد کردم:     _ پدرام خوبی؟! آخه این چرت و پرتا چیه میگی؟!     تشر زد:     _ چرت و پرت نیس ایناز من و اون و به عنوان مادر نمیخوام  zanko  ... من نه مادر نه خاله نه حتی اون ارش نامرد یا بهتر بگم دایی رو نمیخوام..     _ پدرام مگه تغسیر مادرت بود؟!     _ مامانم میتونست همون روزی که بچش به دنیا میاد فرار نکنه... خیالش راحت شده که من ان هست...     ـ لـــــــعنتی.     مث جت پریدم دم پنجره.. پدرام افتاده بود تو آب... خندم گرفت باز اومد بیاد بیرون که پاش لیز خورد از دوباره داد زد...     برگشتم و پتو رو برداشتم و رفتم تو حیاط:     ـ دیوونه.     ـ خفه..     دستم و سمتش دراز کردم:     ـ بیا بالا.     نگاهی به دستم کرد و با شک گرفتش..     کشوندمش بالا و پتو رو انداختم دورش.. در عجب چرا تو این موقع سال انقدر هوا سرده!!!!     ـ چی شد یهو؟     پوزخندی زد:     ـ هیچی باو.     محکم زد پس کلش:     ـ پاشو برو تو این جا سرده.     زمزمه کرد:     ـ واسه بالشت طبی زانکو من همه جا سرده.     کنارش نشستم:     ـ چطور؟     ـ من واسه این اومدم تو حیاط که هوای خونه سرد بود , seda-a , setareh06 , svryang , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , بهار1111   1393,08,09, ساعت : 11:41 To , آنا تکـ   1393,08,10, ساعت : 18:39 Top | #160 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین بالشت طبی تنفسی زانکو 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.48 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,983     تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      اووووف خدایا چرا من انقدر بد شانسم؟؟ اه حتی فکرشم نمیکردم پدرام یه ادم دم دمی مزاج باشه...؟؟ nzh , nazanin**a , nilofar2248 , sara.HB , seda-a , setareh06 , svryang , TaraStar , yada...     اخم کردم:     ـ فردا بریم جای مادرت.     باشه ای زیر لب گفت!!      ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,09 در ساعت ساعت : 11:51   16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , seda-a , setareh06 , svryang , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ   1393,08,09, ساعت : 13:58 Top | #159 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.48 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,983    بالشت زانکو chk;, تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      ****     ........ قسمت چهاردهم..... نیلو....      اشکام آروم ریخت.... با دستای سردم پسشون زدم... سرد بودم.... درست مث وقتی که یه روح میشم... یه روح که نه تنها که خودم سردم بلکه اطرافمم سرد میشه و پدرام از این سرما متنفره...     گریم به هق هق تبدیل شد     صدای آرومی رو شنیدم:     ـ نیلوتونم قدرت های خاص و خوب دیگه ای داشته باشم...     مشت ارومی به بازوش زدم:     _ منم...     چشمکی زد... رفتم تو فکر... یعنی ممکنه پارا با فهمیدن این که میشه گرگینه بشه بخواد بشه؟؟ این که سپهر میگفت ممکنه تبدیل نشه و اینا چین؟؟؟!؟!؟!! به چی تبدیل میشه در اون وخ؟!؟     _ سپهر... یادته موقعی که داشتیم درباره پارا خنده هایم با بغض و گرگینه شدن و اینا بحث میکردیم گفتی ممکنه تبدیل نشه.. در اون صورت به چی تبدیل میشه؟؟!؟!! غیر ممکنه با گاز گرفتن گرگینه ای مث تو هورموناش تغییر نکنه..ومدم سیبزمینی سرخ کنم بازم اتیش گرف تا ره اون جام خونه تنها بودم واسه همین حوله رو انداختم روش حالا از بس هول شده بودم یادم رفت خیسش کنم.     لبخندی زدم و در پماد و بستم:     _ خانوم کوچولو مامانت بهت یاد نداده وقتی میخوای سیبزمینی هارو بریزی تو روغن داغ وایستی تا ابش بره.     نیشش گشاد شد:     _ چرا حالا که گفتی یادم اومد یه بار گفته.     بلند شدم و رفتم سمت تلفن:     _ با این قدرتی که تو داری فراموشکاری واقعا نوبره.     سفارش دوتا پیتزا دادم که نیش ایناز گشاد تر شد... خدا شفاش بده دختره خل و چل.      ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,09 در ساعت ساعت : 09:33   19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , sara.HB     ریز ریز خندیدم و رفتم زیر پتو... واقعا برام عجیب بود پدرام... دقیقا از همون اول خاص بود..    _ نیلو.     با صدا ور تحکمش بهش نگاه کردم... اخماش بد تو هم بود.. ببخشیدی زیر لب گفتم و توجهم و بهش دادم... کاملا معلوم بود که سپهر داره تمام تلاشش و میکنه حواس من و پرت کنه اما بغض تو گلوم نمیذاشت... نمیذاشت بهذاین که اگه این پارای لعنتی نبود من الان میتونستم کنار پدرام باشم...     ته قلبم احساس تنفرِ کمی از پدرام به وجود آمده بود. از این احساس راضی بودم...     *****     خواب بودم که بالشت طبی زانکو حس کردم دماغم میخاره... دماغم و خاروندم.. صدای خنده های ریزی رو شنیدم.. اهم ..یت ندادم و به خوابم ادامه دادم که احساس خارش بیشتر شد... عصبی دماغم خاروندم جوری که حس میکردم الانه که کنده بشه.... این دفعه احساس قلقلکی رو زیر گردنم احساس کردم... عصبی تر از همیشه چشمام و باز کردم که سپهر و با نیش کشاد دیدم. لعنتی زیر لب گفتم... دیگه داشتم آسی میشدم... باید هر چه زود تر یاد بگیرم این گرگ شدن لعنتی رو کنترل کنم...     _ ســــــپهر..     قه قه ای زد و بلند شد تو همون حالت که دور خودش میچرخید گفت:     _ چطوری خرس قطبی؟؟؟؟     لبم و گاز گرفتم... میخواستم... میخواستم کنترل کنم که دیگه این بشر نره رو مخم...     دستام و مشت کردم ولی سوزشی رو توش احساس کردم.. بالشت طبی زانکو اهمیتی ندادم و همون طور به شمردن از ده تا یک ادامه دادم...     _ چه خبر از پدرام...     چشمام و بستم... لعنتی بازم اون... بازم داره از اون لعنتی سو استفاده میکنه و من و عصبی میکنه..     یهو چهره ی شیطون سپهر اومد جلو چشمام... احساس آرومی خاصی بهم دست داد... خیلی لذت بخش بود... چشمام و باز کردم و با لبخند به چهره ی سپهر که مث بچه های تخس بهم زل زده بود نگاه کردم.     در کسری از ثانیه چهرش بهت زده شد... خودمم تعجب کرده بودم اخه وقتی این حالت بهم دست میداد احساس هیجان و تو تک تک سلول های یدنم حس میکردم ولی الان با وجود ناخونه های بلند و مو های بی ریخت روی صورتم احساس آرامش تمام وجودم و احاته کرده بود...     _ نیلو... نیلو تو.. نیلو...     _ اِ چته؟؟! شاخ zanko در نیاریااا ولی من آرومم....     هیجان زده اومد طرفم و بهم زل زد.. خندم گرفت پسرِ دیوونه.     _ وااااااای دارم میمیرم از خوشحالی...    ..     گریم بلند شد...     ـ نیلو کجا بودی؟     بازم جواب ندادم و فقط صدای گریم بود که تو اتاق پیچید... احساس کردم دستاش دورم حلقه شد:     ـ نیلو گلی؟؟؟ عزیزم چی شد؟     سرم و گذاشتم رو شونش... باز اون حس لعنتی ی بی کسی بهم دس داده بود.... سپهر دیگه چیزی نپرسید منم یه دل سیر گریه کردم..     ـ سپهر؟     ـ جان؟     ـ من خیلی بی کسم.     ـ بهع دستت درد نکنه من و آنی و پدرام هویجیم؟     دیگه اسم اون و جلو من نیار.     با تعجب من و رو به رو خودش قرار داد:     ـ نیلو.... ینی چی؟     ـ بی خیال..     ـ کجا بودی؟ فکر نکن نفهمیدم میری جایی.     نیم نگاهی بهش بالشت طبی زانکو کردم و به دستام نگاه کردم... تمام ماجرا رو بهش گفتم... تمام حرفای پدرام... این که دیگه دوسم نداره..     سپهر چشماش قرمز شده بود... وای همین و کم داشتم...     ـ اون پسره ی بی شعور چطور به خودش جرئت همچین کاری رو داده؟     بازم اشکام ریخت.. اه لعنت بهت پدرام... لعنت به من که انقدر زود تورو بخشیدم ولی دیگه نه.... دیگه بخششی در کار نیس..     با صدای بدیسانم بعد راهش و کشید و رفت... بعدم امیتیس و فرستاد جلو تا از من مراقبت کنه اونم فقط به خاطر این که بابا امیتیس و نمیشناخت وگرنه همونم نداشتم... ارشم که جاسوسشون بود.. حیف اعتمادی که من به ارش داشتم.     _ پدرام بهت حق میدم ولی اگه دقت کرده باشی مادرت حواسش بهت بوده.     _ میخوام صد سال سیاه نباشه.     _ پوووف.. من بالشت طبی زانکو با عزراییل به نتیجه برسم با تو نمیرسم..     خنده ی با نمکی کذد:     _ ما اینیم دیگه.     اومدم بزنم پس کلمش که دستم و گرفت:     _ هوی هوی هوی..     _ ای گوساله سوختم.      ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,08 در ساعت ساعت : 17:08   20 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , ssoudeh , Star Love , svryang , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , سورنا2000   1393,08,09, ساعت : 09:21 Top | #157 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.48 محل سکونت بالشت طبی زانکو     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,983     تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      خنده خشکلی کرد گفت:     _ دیگه تو باشی که من بزرنی.     خندم گرفت انگار یادش رفته من بادم و بادم هم خنکه هم گرمه...     برای خیط کردنش تمام بدنم و خنک کردم..     با تعجب به من بعدم به دستم نگاه کرد و گفت:     _ تو.... تو چرا بدنت سرد شد؟!     خندیدم:     _ اقا کوچولو خیلی به خودت مغرور نشو که اتش افرازی... منم بادم اونم ارشد باد پس از لحاظ نیرویی با تو فرق که ندارم هیچ بعضی چیز هامم از تو بهتره.     دستش شل شد منم رستم و کشیدم بیرون و همون طور که میرفتم بیرون داد زدم:     _ من شب شام درست میکنم نمیخواد بگیری بعدم بیا هاااا.     ****     ..... قسمت بالشت طبی زانکو دوازدهم.... پدرام...     ایناز رفت ولی من هنوز تو شوک حرفش بودم...     من مغرور شدم... من اون ادم چند ماه پیش نیستم... من خودخواه نبودم ولی شدم... مغرورم نبودم... تو زندگیم هدفی به جز کمک کردن نداشتم ولی حالا.....     بلند شدم...     در یه حلظه حالم از خودم بهم خورد... این من نیستم... من پدرام نیستم..     بلند داد زدم:     _ من پدرام نیستم... چون دیگه مغرور شدم... خودخواه شدم... باهمه خشکم و اون آدم قبل نیستم...     اخری که ازش خیلی ترس داشتم و اروم زمزمه کردم:     _ دیگه عشقی تو قلبم نیس..... من از عشق متنفرم.. متنفرم چون زندگیم و داغون کرد...     بلند گفتم:     _ خانوادم و از هم پاشید.     پوزخندی زدم... آخه خانواده کدوم گور بود؟!؟ از اول خودم بودم و خودم... اگه قبل من خانواده ای بوده بالشت طبی زانکو حتما همش جنگ و دعوا بوده... جنگ بین یه انسان و یه جن... یا بهتر بگم یه جنگیر که شکارچی ی جن هم هست با یه جنی که قدرتش زبان زد همه جن ها بوده... اما چه حیف که این قدرتا به صورت ناخواسته ضعیف میشدن و اون و به یه انسان تبدیل میکردن و اون نمیتونست از خودش دفاع کنه...     با صدای گوشیم به خودم اومدم:     _ مردی باز؟!     لبخندی زدم... این ادم بشو نیس و نمیتونه درست حرف بزنه..     _ نه من تا حلوا تو رو پخش نکنم نمیمیرم.     _ پس بدو بیا که چیزی نمونده حلوا بخوری.     از جام پریدم:     _ چی شده انی؟!     _ بیااااااا قابلمم اتیش گرفت.     _ بمیری با این اشپزیت.     _ اگه نبای میمیرم با این اشپزیم.     با دو رفتم سمت در و گفتم:     _ اومدم اومدم.     *****     _ اصلا به من نیومده بالشت طبی زانکو اشپزی کنم.     خندیدم و همون طور که دست صوختش و پماد میزدم گفتم:     _ تو تازه این و فهمیدی؟!     _ نه یه بار تو 15 سالگیم گشنم شد اه چه دردی میخوره؟     لبخندی زدم... تلخ بود ولی سپهر نفهمید:     ـ پس بیا یاد بده چه طوری کنترلش کنم.     لبخندی زد و شروع کرد به توضیح دادن منم سعی کردم گوش بدم ولی نشد... همش ذهنم درگیر این میشد که چرا پدرام دیگه دوسم نداره؟ دلیلش چیه؟ چه کسایی موجب این اتفاق شدن..       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,09 در ساعت ساعت : 14:47   16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis. _ خوب درک میکردم که بد عذاب وجدانی داره.. ولی من احساس بدی نداشتم.. بالشت طبی زانکو خوب میدونستم بالاخره این قدرت های جنی ازم گرفته میشه و فقط اب افرازیم باقی میمونه پس با این حال می   میگی چی کار کنم؟!     لبم و گاز گیشه که من دیگه هیچ علاقه ای بهش ندارم؟     کلافه دستی تو موهام کشیدم:     ـ چرا آخه؟؟؟ من که دوسش داشتم چی شد دیگه بهش علاقه ندارم؟     با به یاد آوردن تنها دلیلش دستام مشت شد:     ـ من و ببخش نیلوفر.. باور کن دست خودم نبود ولی از هر عشقی که وجود داره متنفرم... از ته دل متنفرم... و همچنین متنفر از کسایی که باعث این اتفاق شدن...     یهو لگدی تو هوا زدم که به خاطر نزدیک بودن به استخر کنترلم و از دست دادم و افتادم تو آب.     ـ لــــــعنتی.     احساس لرز کردم مشتی به آب زدم و خواستم بیام بیرون که پام لیز خورد.     ****     قسمت سیزدهم..... آیناز......     با لبخندی که از سر شب رو لبم بود وارد اتاق شدم... نمیدونم پدرام چش شده بود ولی از موقعی که اومده بود یه سره لبخند میزد.. اصلا اون آدمی نبود که دم به دیقه اخم میکرد.p | #158 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز برایم از بازار یک بغض خوب بخر    3.48 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,983     تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      من با گوشی پست میذارم فکر میکنم چقدر بلنده نگو که پستای من کوتاه.... شرمنده اگه خیلی بد شد.....مخصوصا از لحاظ املایی.      غذا که اومد با آیناز خوردیم و آیناز بعد تمیز کردن شاهکارش تو آشپزخونه رفت بخوابه...     منم رو کاناپه دراز کشیدم و دستام و زیر سرم گذاشتم... این قضیه ی تو فکر رفتن بد داره میره رو مخم..     یهو مث خلا بلند بلند شروع کردم به حرف زدن:     ـ آخه یعنی چی؟ میرم تو فکر در صورتی که خودم نمیدونم دارم به چی فکر میکنم؟ آینازم که میگه من رفتم تو ذهنت خالی بوده پس من چه مرگمه؟     متوجه سردی غیر عادی هوا شدم:     ـ ای لعنت به این سردی هوا، لابد باز میخوام برم تو هپروت اه....     بلند شدم و رفتم تو حیاط و لب استخر ایستادم... یاد نیلو افتادم:     ـ یعنی الان نیلو کجاست؟ ناراحت نم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط رامسین امرالهی 93/8/27:: 1:57 صبح     |     () نظر