سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] فرزند را بر پدر حقى است و پدر را بر فرزند حقى . حق پدر بر فرزند آن بود که فرزند در هر چیز ، جز نافرمانى خداى سبحان ، او را فرمان برد ، و حق فرزند بر پدر آن است که او را نام نیکو نهد و نیکش ادب آموزد و قرآنش تعلیم دهد . [نهج البلاغه]
اس ام اس های جدید

 

کاش در دهکده عشق فراوانی بود

توی بازار محبت کمی ارزانی بود!

کاش اگر گاه کمی لطف بهم میکردیم

مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود

 

 

 

چندیست ز یاران قدیمی خبری نیست

ازآن همه خوبی و محبت اثری نیست

چشمم به در و گوش به گوشی و دلم تنگ

در کوچه تنهایی مارهگذری نیست

 

 

 

آدمهایى هستند در زندگیتان؛

نمی گویم خوبند یا بد!

چگالى وجودشان بالاست

افکار

حرف زدن

رفتار

محبت داشتنشان!

و هر جزئى از وجودشان امضا دار است

یادت نمی رود

هستن هایشان را!

بس که حضورشان پر رنگ است

این آدمها را باید قدر بدانید…

as   اندازه فونت پیش فرض      همچین قل میخورد که بدن بالش طبی دالوپ من به جا اون درد گرفت.بعدش در حالی که نفس نفس میزد به درختی تکیه زد... بالا رفتن قند خون رو کاملا میشد تو بدنش حس کرد.ضربان قلبشم که دیگه نگم بهتره.تنها خدارو شکر میکنم که از سینش نزده بیرون. چشمای سپهر که از لای دختا غیب شد رفتم جلو و گلوش و محکم گرفتم و به جا تلافی تمام حرصایی که دادتم مخکم کبوندمش به درخت.... ای جونم چه حالی داد... حالا خوبه من نمیخواستم قبول کنماااا ولی خوب شد که قبول کردم، با لحن مسخره ای که بچه موقع بازیشون بالش طبی دالوپ استفاده میکنن گفتم:     ـ تو مردی.     به ترس تو چشماش تعجبم اضاف شد...     پدرام: پارا؟     ـ نع.     نقابم و برداشتم:     ـ نیلوفر.     با قدرت بی سابقه ای دستم و از رو گردنش برداشت و پیچون:     ـ هوی وحشی دستم شکست.     پدرام زمزمه مانند گفت:     پدرام: دستت؟ فقط به خاطر دستت داری این جوری میکنی؟     با خشم نعره زد:     ـ این جا چه خبره؟ هاااااااااا؟     صورتم به خاطر دادش جمع شد.... ای خدا ازت نگذره سپهر که همه اینا نقشه توئه.     پدرام: دِ چرا ساکتی بالش طبی دالوپ ؟ این مسخره بازیا چیه؟     صدا    که آن جسد بد ترکیب باشد بلند شد که یهو دستی روی گردنش قرار گرفت و آن را محکم به درخت کوبید. کمرش تیر کشید. با ترش و خشم به آن شخص نگاه کرد که او گفت:     ـ تو مُردی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!     با ترس و لرز به پاراتیس که نقابی زده بود نگاه انداخت و با تردید زیر لب زمزمه کرد:     ـ پارا؟     ـ نع!!!!!!!     نقابش را برداشت و گفت:     ـ نیلوفر.     قسمت شانزدهم......نیلو.....     به سپهر که داشت واسه گیریم کرم سفید کننده میزد نگاه کردم:     ـ تو خودت که رنگ میتی پ چرا از اینا میزنی؟     به رو میز که پر بو از انواع و اقسام کرم های سفید کننده اشاره کردم.نیشخندی زد:     سپهر: چون که زیرا.... میگم نیلو تو یه ریمل به لباتم بزنی دیگه کارت تمومه.     بی توجه به حرفش خرید بالش طبی دالوپ رو به جمع گفتم:     ـ من موندم چرا باید این بی چاره رو انقدر بترسونیم.؟     سپه      سپهر: طرف حق.     ه اند ر: نمیترسونیم. در واقع باید واکنش هاشو، سرعت عملشو سلام کبوتر  مقدار و مرز ترسش و   پدرام: چیزی نشد؟ نه جانِ من چیزی نشد؟ آره چیزی نشد فقط من داشتم اون جا سکته میکردم از ترس و در آخرم نزدیک بود با کا این (من) پشتم بشکنه.     سپهر با پوستی که اگه بذاریش کنار میت با هم هیچ بالش طبی دالوپ فرقی نداره با چشمای سرخ آتشین اومد جلو و داد زد:     سپهر: هیچ کس نمیخواست تو این جا صدمه ببینی. این بازی هام اگه بارش با نگرانی گفت:     ـ اون جسد و از تو نقشه حذف کنید.... به سلامتی سگ های ولگرد پدرام بینه سکنه میکنه میوفته رو دستمون از من گفتن بوداااا.     ـ نه خیر نمیوفته....بریم؟   15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .    آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها پشتی طبی باراد  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     759 میانگین پست در روز     3.57 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,959     تشکر شده 3,859 در 553 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      سپهر بی هیچ حرفی با یه لبخند تمسخر آمیز غیب شد.آینازم مچ دستم و گرفت و بعد چند ثانیه اون جای مخصوص ظاهر شدیم....هـــی.... فدای منظره و غم انگیزیش.پدرام داشت عقب عقب میومد که خورد به آیناز....برگشت.... با دیدن ایناز تو اون شرایط رنگش پشتی طبی باراد شد رنگ گچ دیوار...اینازم معطل نکرد یکی از اون لبخندای گودزیلاییش تحویلش داد. دهنش و تا آخرین حد ممکن باز کرد. خدارو شکر مسواک زده بود وگرنه پدرام از ترس نمی مرد از بوی گند دهن ایناز میمرد(اگه بفهمه کله واسم نمیذاره ایناز)...خوب حالا نوبت ما بود. رفتم جلو و بازوش و گرفتم....با ترس اول به سپهر بعد به من نه کرد.... همین که چشمش به من افتاد در عرض یک صدم ثانیه خودم و بهش رسوندم.تو چشمای مشکیش خیره شدم.... بعد لبخند ترسناکم و زدم و آرو سرم و تکون دادم. پشتی طبی باراد سعی کردم به سپهر نگاه نکنم. بد مصب خعلی بازیگریش خوب. عالی بود یه نمونش همون موقع کوه رفتنمون من و آیناز واقعا ترسیده بودیم که سپهر بمیره و اصلا به این فکر نمی کردیم که سپهر میتونه ضربش و با خاک کنترل کنه.خوب بگذریم یهو صدای جیغ یه دختر توی جنگل پیچید....می دونستم متانتِ..... دستام و شل کردم. پدرام به سرعت میگ میگ دستاش و کشید بیرون و جیم زد.... کجایی تو؟ خدا داند.هنوز از وقایع مختلف رو بسنجیم. اگه یکی از دشمنامون بخواد بهش حمله کنه یا بترسوندش کارش تموم نشه.     آیناز که داشت ردای سفید و پاره پورش رو میپوشید گفت:     آیناز: اوه آره دیدین تا صدا گرومپ رو شنید ضربان قلبش رفت رو هزار....ترسو.     سپهر نشوندم رو صندلی:     ـ آآآی.     سپهر: چیه؟  خرید اینترنتی بالش طبی دالوپ    ـ داغونم کردی!!     بی توجه به من که مث چی اخم کرده بودم ریمل ضد آب آیناز و برداشت و شروع کرد به مالیدن رو لبم:     ـ اه...عق....بوع.... تف... تف... ععععق مزه گه میده.     آیناز: مجبوری؟؟؟!!! نخور.     سپهر: تو یکی خفه که از صبح تا شب در حال خوردن رژ لبتی.     ـ قربون دهنت.     سپهر: خفه خون بگیر نیلو!!     آرش که تا اون موقع ساکت نشسته بود رو به سپهر گفت:     ارش: بالاخره تو طرف اره ک چند متر نرفته بود که سپهر از پشت گرفتش....هی تقلا می کرد که فرار کنه ولی خو پشتی طبی باراد دیو سه سرم از دست ان سپهر نمیتونست فرار کنه چه برسه به این باربی 65 کیلویی..هه.. خدایا هنوز که یادش میوفتم از خنده رود بر میشم(دقت کردین چقدر زر میزنم؟)سپهر به مهداد و بهروز اشرد اونام میز و آوردن و گذاشتن جلوش.سپهر به پدرام گفت:     ـ بخور وگرنه اتفاق ناگواری برات میوفته.     پدرام بی چارم با ترس و رز قرصارو برداشت و خورد.قرصاش قرص خواب بود همراه یه قرص تقویتی . پدرام وقتی بی هوش شد سپهر گذاشتش همون جا رو زمین.نفس عمیق کشیدم و به ایناز که افتاده بود به جون صورتش و داشت گیریمش و درست می کرد گفتم:     ـ کی بیدار میشه؟     آیناز: حدود ده ده و نیم.     ـ ما تا اون موقع چی کار میکنیم؟     ایناز: هیچی... قسمت قرصا رو از حافظش پاک میکنیم و تا اون موقع اون یکی گیرممون و پشتی طبی باراد میکنیم.     ـ حالا حتما من باید بکوبونمش به درخت؟     ـ آره دیگه... پارا همزاده توئه... پس صداهاتون یکیه...بعد اون فکر میکنه همه کارا زیر سر اونه.     نفسم و کلافه بیرون چوف کردم و به آسمون خاکستری شهر مرزی مهران نگاه کردم.     ******   18 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرد.   759 میانگین پست در روز     3.57 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,959     تشکر شده 3,859 در 553 پست حالت من     Delvapذاری برات توضیح میدیم که چی بودن. در ضمن هم بهراد و هم اون خان دایی جانت از این موضوع آگاهیت کااااااااامل داشتن.حالام بشین.     انقدر سپهر با جذبه و محکم گفت که دیگه پدرام داد نزد ولی بازم با لحن عصبی گفت:     پدرام: سر قبرم بشینم؟     هامون لبخندی بهش زد و گفت:     هامون: نه.!     بعدم دستاش و رو چشمش گذاشت و هر دو غیب شدن. سپهرم بالشت طبی دالوپ اومد سمت من و دستم و گرفت.... چشمام و بستم....باز کردم... بهع این جا کجاس؟  خودم و تو یه جا شلوغ پلوغ دیدم.  بالش طبی دالوپ   ـ یا قمر این جا کجاست؟     سپهر: خونه پدرام.کدومی؟  هامون برای اولین بار شد ناجیم:     هامون: من برات توضیه میـ....     پدرام برگشت سمتش.بی شعور دستمم حالا ول نمیکنه.با صدایی که به خاطر عصبانیت دورگه شده بود بازم نعره زد:     ـ خوش حال میشم بدونم.     هامون: بیا بریم یـ....     پدرام خرِ الاغِ نفهم ....الا اله الله.... دِ بی شرف چرا یه سره داد میزنی؟: بالش طبی دالوپ     پدرام:من دیگه هیچ جا با شماها نمیام. بهتره همین جا و همین لحظه....     ( صداش و بلند تر کرد:)     پدرام: به من بگین این مسخره بازی چی بود؟     هامون: آروم باش چیزی نشده که!!! فقط می خو....     من میترسم از آخر به جا صدا از حنجره این خون بیاد... بس که داد زد: 


کلمات کلیدی: اس ام اس زیبا


نوشته شده توسط رامسین امرالهی 93/8/20:: 1:40 صبح     |     () نظر