سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خودپسندی ضد درستی و آفت خردهاست . [امام علی علیه السلام]
اس ام اس های جدید

 

خسیس بودن به خرج نکردن پول نیست

خسیس کسیه که محبت دریغ میکنه

 

 

 

حتی خوب ترین آدمها هم صبرشان حدی دارد

پس لطفا این قدر از محبت دیگران سواستفاده نکنید!

و فکر نکنید که محبت کردن یک وظیفه هست

 

 

 

هیچگاه در زندگی محبتی بهتر

و عمیق تر و واقعی تر و بی پیرایه تر از

محبت مادر نمی توانید بیابید

لبخند میزدند... بعد هر دو گردن هایشان را یواش یواش کج کردند اما مردمک چشمانشان از روی پدرام یک میلی متر آن طرف تر هم نمیرفت.. ناگهان صدای جیغ دختری در جنگل پیچید، و همن باعث شد پدرام به خودش بیاید و برای فرار از دستشان تلاش کند. عینک خلبانی شیشه آبی اصل در کمال تعجب با اولین فشار بازویش را از میان دست های آن دو بیرون آمد. پدرام توجهی نکرد و شروع به دویدن کرد؛ بازم صدای دویدن از پشت سرش می شنید.اما بازم جرئت نکرد به عقب برگرده... در حال دویدن تماس دستی را روی شانه اش احساس خواست ببیند چه کسیست که انگار یکی لامپ هارو خاموش کرد... جنگل در تاریکی فرو رفت.دیگه تماس اون دست رو روی شونه اش احساس نمیگرد  15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها   عینک خلبانی شیشه آبی  759 میانگین پست در روز     3.57 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر تشکر شده در 553 پست حالت من اندازه فونت پیش فرض دیگر نمیتوانست بدود... ایستاد و موبایلش را از گوشش در آورد. شارژش کم بود آنتن هم نمداد.فلشش را روشن کرد و آرام آرام جلو رفت. به شدت خسته بود به اندازه ترسش هم اضافه شده بود، برای این که نور فلش به خوبی رو ی زمین را روشن کند مجبور شده بود که تا کمر خم شود، یک لحظه نور افتاد روی یک چیز سرخ و سفید. با کنجکاوی نور را به عقب عینک خلبانی شیشه آبی اصل ابزگردان و یک چیزی شبیه یک تیکه گوشت بود. کمی که نورا بالا برد از ترس و حالت تهوع دهانش باز ماند. آن تیکه گوشت جسد یک انسان بود که انگار نصفش کرده باشند بود. آن جسد از کمر به پایین نصف شده بود و خبری از بقیه اش نبود. پدرام که با دیدن آن جسد بسیار زیاد جا خورده بود چند قدم عقب رفت اما به ناگاه پایش به چیزی گیر کرد و روی زمین افتاد... موبایلش هم از دستش افتاد و اما متأسفانه موبایل جوری قرار گرفت که نورش باز هم روی همان جسد تیکه پاره شده بود.چشمانش عینک خلبانی شیشه آبی باز بود و به یک نقطه نا معلوم در آسمان نگاه میکرد، یک دفعه مردمک چشمانش شروع به حرکت کرد و به سمت پدرام چرخید .پدرام در همان حال نشسته آروم شروع به حرکت کرد.سریع موبایلش را برداشت و شروع به دویدن کرد. چند متر جلو تر رفت به درختی تکیه داد. به اطرافش نگاه کرد چیزی نمی دید موبایلش را روشن کرد که جسد را دید که با دستانش خود را به جلو کشیده و به سمت پدرام می آید. موهای بلندش هم رو ی صورتش ریخته بود. و برگ ها و خاک هایی که به دلیل بارش باران عینک خلبانی شیشه آبی اصل خیس یا به گل تبدیل شده بودند نیز به بدنش چسبیده بودند. پدرام دوباره با ترس بیشتری پا به فرار گذاشت انقدر ترسیده بود که برگشت تا ببیند هنوز هم دنبالش هست یا نه که پایش به ریشه ی درختی گیر کرد سکندری بخورد. از آن جایی که از آن به بعد زمین شیب پیدا می کرد پدرام به سمت پایین قل خورد. در همان حال بدنش از برخورد با سنگ ها و شاخه های کوچک و بزرگ کوفته شد. تمام وجودش درد می کردند.بالاخره در جایی ساکن شد. بی مأتلی برخاست و موبایلش را برداشت باز عینک خلبانی شیشه آبی هم چند متری دوید اما به دلیل درد بدی که در پایش پیچید ایستاد و به درختی تکه زد تمام بدنش می لرزید و از درد جز جز میکرد بلند بلند نفش می کشید. تابه حال همچین صحنه ای را در زندگی اش ندیده بود. در همان حال به اطراف نگاهی انداخت. بعد چند ثانیه سنگینی نگاهی را روی خودش احساس کرد. دقیق به اطراف نگاه کرد که دو چشم قرمز براق را دید که به او زل زده اند. چشم ها وقتی نگاه پدرام را به خود دیدند کمی نزدیک تر شدند اما ناگهان آن چشم ها محو شدن و باز هم تنها چیزی که پدرام دید تاریکی بود.صدای خش خش از اطراف آمد. از ترس این  جایی که به دویدن رسید.پدرام سرگردان و ترسان به سایه های محو که با سرعتی بسیار زیاد مدویدند نگاه میکرد.سایه ها حین دویدن حلقه ی به وجود آمده را تنگ تر میکردند. عینک شیشه آبی اصل پدرام دیگر بی کار ماندن را جایز ندانست و چاقوی کوچکی که همیشه همراهش بود را از جیبش در آورد اما ناگهان چیزی به ذهنش رسید«دعا ها»(دعا هایی که جینگیر ها واسه رفتن جن ها میخونن)شروع کرد و زیر لب سریع چند دعارا خواند اما فایده ای نداشت. نا امید چاقورا جلو ی خود گرفت و شروع به دویدن کرد و توانست از آن حلقه بیرون بزند اما لحظه ی آخر چیز محکمی به پشتش خود و رو ی زمین افتاد. پشتش تیر میکشید اما از ترس این که دوباره به سراغش بیایند بلند شد و به سمت ناکجا آباد اس ام اس محبت عاشقانه شروع به دویدن کرد.صدای دویدن از پشت سرش به گوش میرسید اما جرئت نداشت برگردد و ببیند کیه یا چیه.پس از چند لحظه صدای دویدن همراه صدا ناله ی وحشتناک و دورگه ای به گوشش رسید.با تمام توانش میدوید که صدای پا ی پشت سرش قطع شد.!بعد چند متر دویدن سرعتش را کم تر کرد و به عقب برگشت. هیچ کس نبود. با خوشحالی ایستاد و برگشت اما با چیزی که میدید در جا خشکش زد. دو- سه متر جلوترش هشت هفت نفر با لباس سیاه و پوستی رنگ پردیه و بی روح به او خیره شده بودند.چشمانشان به حالت غیر طبیعی گشاد بود و دهان هایشان مانند خندیدن باز بود.ولی حالت لب هایشان اصلا به لبخند نمیخورد.گوشه ی لبشان همی رو به پایین بود و تا جایی که می شد کشیده بودنش. رنگ لب هایشان نیز سیاه بود. اس ام اس محبت عاشقانه 93 ناخداگاه چند قدم عقب رفت.برگشت تا از دوباره فرار کند اما تا برگشت باز هم با همان صحنه رو به رو شد البته فقط یک نفر از آنها بود.با او چشم تو چشم شده بود و نوک دماغ هایشان فقط یک سانت فاصله داشت.پدرام هیچ توان حرکت نداشت. به معنای واقعی کلمه خشکش زده بود.آن موجون همان طور که با آن نیشخند یا لبخند زشتش به پدرام زل زده بود کردنش را کج کرد.ناگهان دهانش به صورت غیر طبیعی و وحشتناکی باز کرد... همچنان به او زل زده بود... پدرام هیچ احساس نمیکرد نفسی میکشد، هیچ یک از صحنه های ترسناکی که تا به حال دیده بود انقدر وحشتناک نبود...پدرام عقب عقب رفت که دونفر دست هایش را از دوطرف گرفتند... نگاهشان کرد... همان موجودات رنگ پریده بودند که از دو طرف دستانش را گرفته بودند.ولی لبخندی نمیزدند.همین که نگاه پدرام به آنها افتاد در کمتر از نیم ثانیه فاصله ی نیم متریشان را به صفر رساندن و به پدرام چسبیدند.دوباره هر دوی آنها به صورت غیر طبیعی


کلمات کلیدی: اس ام اس های زیبا


نوشته شده توسط رامسین امرالهی 93/8/19:: 11:41 عصر     |     () نظر