سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یا دانشمند باش و یا دانشجو و مبادا که بازیگوش و لذت جو باشی . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
اس ام اس های جدید


بی انتهاترین جاده دنیا، جاده محبت و معرفت است

و کمتر کسی قادر به پیمودن تمامی آن است

آهای شما که آخرجاده ای: سلام عرض شد عشقم …




امیدوارم باک دلت از ما خسته نشه

عزیز حتی اگه محبت سهمیه بندی بشه!




دم اونایی گرم که تو این قحطی محبت

قلبشون مثل نگاهشون بوی ناب محبت میده

 ام پوزخندی زد:     ـ کدوم گوری صدا باد میاد؟     ناگهان دستی جلوی چشمانش را گفت تا خواست حرفی بزند دستی دیگرد جلو چشمانش را گرفت.یهو آن دست ها از دورش باز شد.چشمانش هنوز بسته بود که با خنک شدن صورتش چشمانش را با وحشت سیر خرد کن دستی گارلیک پرو Garlic Pro باز کرد و خود را میان جنگلی تاریک و بی سر و ته دید.قلبش تند تند میزد.دستانش یخ کرده بود اما با وجود آن هوای سرد داغِ داغ بود طوری که دانه های درشت عرق را بر روی پیشانی و کمرش را به خوبی حس میکرد.چند دور دور خود چرخید و با گیجی به اطراف نگاه کرد.به راه افتاد... صدای شکشتن شاخه ای را از پشت سر شنید.به سرعت برگشت که سایه ای محویی را دید. باز هم همان صدا از پشت سرش آمد.برگشت و باز هم یکی مانند همان سایه ی محو.یکی از س سیر خرد کن دستی گارلیک پرو Garlic Pro  برگرفته شده از mamali.blog.ir  سپهر بعد از دوبار خوانی برگه با عصبانیت و حرص گفت:     سپهر: کلت تو چاه دستشویی گیر کرده با این حالت.     چمان پدرام و ارش و بهراد تا اخرین حد باز شد:     پدرام: بله؟     سپهر : بلا.     ایناز : این که از چیزی خبر نداره.     سپهر پوزخندی زد:     سپهر: به زودی اگاه میشه.     همون لحظه بود که صدایی از یکی از اتاق ه امد؛ همه با تعجب به در ان اتاق نگاه کردن اما هیچ خبری نشد سپهر با بی خیالی برگشت و رو به پدرام گفت:     سپهر:ببین سیر خرد کن دستی گارلیک پرو Garlic Pro الان میخوام ازت یه تست بگیرم ممکنه یکم درد داشته باشه.     هامون پوزخندی زد:     هامون: یکم؟     پدرام که از هیچ چیز خبر نداشت ترس و وحشت برش داشته بود.:     پدرام: من تست نمیدم     نیلو: تو خیلی بی جا میکنی.     ارش با عصبانیت در جواب نیلو گفت:     ارش: ببین احترام خودتو نگهدار،پشی خانوم.     نیلو دندان هایش را با خشم روی هم سابید. دوباره از تو ی راه رو صدایی امد. صدا مانند این بود که کسی دارد با چوب به درد و دیوار میزند.اما صدا بعد دو سه ثانیه سیر خرد کن دستی گارلیک پرو Garlic Pro قطع شد. سپهر در حالی که بی حوصلگی از سر و رویش میبارید گفت:     سپهر: هامون داره حرف مفت میزنه بعدشم این ازمایشا واجبن.     پدرام: مگه قراره چنتا ازمایش بگیرین؟     سپهر از دوباره با بی حوصلگی جواب داد:     سپهر: گفتم که فقط....     یهو صدای "گرومپ" مانندی در سالن پیچید انگار که چیز سنگینی از فاصله چند متری با زمین افتاده باشد؛ سپهر عصبی بلند شد و به سمت اتاف رفت:     سپهر: این جوری نمیشه.     همه منتظر نشسته بودند تا سپهر برگردد سیر خرد کن گارلیک پرو Garlic Pro اما صدایش آمد که داشت داد میزد:     سپهر: نیلو...آیـ...     انگار که کسی جلوی دهان سپهر را گرفته باشد صدایش قطع شد.ایناز و نیلو نگرانپاشدن ایه ها شروع به حرکت کرد انگار به پدرام نزدیک تر میشد و دورش میچرخید.پدرام گیج ماند که حواس خود را به کدام یک دهد به همین دلیل نگاهش میان آن دو در نوسان بود... سایه آنقدر رفت که مقابل سایه ی دیگر قرار گرفت.... پدرام به سرش زد که فرار کنند هرچند جایی را بلد نبپدرام هم بلند شد که نیلو گفت:     نیلوفر: ما میریم هر کی سیر خرد کن دستی رو هم صدا کردیم نیاد.. تحت هیچ شرایطی! اگه اتفاقی افتاد فلنگ و ببندید.     انقدر سریع بع سمت اتاق رفتند که پدرام نتوانست مخالفتی کند اما او که از خدایش بود با ان ها نرود فقط با نگرا نی سر جایش نشست.در این میان پدرام متوجه شد امیتیس که بی صدا به ان ها نگاه میکرد هم نیز با آن ها وارد اتاق شده       ندیدن......     و......     نبودن......     هرگز بهانهی از یاد بردن نیست.....     ــــــــــــ     رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده)     اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست دارید حتما سیر خرد کن Garlic Pro پیشنهاد میکنم بخونید.     رمان دیگم: من پرنسس توام؟(در حال تایپ)     موضوعش کاملا متفاوته.     و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما.   19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     759 میانگین پست در روز     3.57 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,959     تشکر شده 3,859 در 553 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      هامون هم خواست برود که آرش دستش را گرفت و با پرخاش گفت:     ارش: تو دیگه جایی نمیـ....     پدرام:هیــــــس.     ناگهان همه ساکت شدن. صدای پچ پچ می آمد. انگار چند نفر در حال دعوا هستند... پدرام که چشمش به در بود همان طور که به عقب برمیگشت گفت:     ـ به نظرتون صد.....     صدا در گلویش خفه شد... اثری از آرش و بهراد و هامون نبود...با وحشت زمزمه کرد:     ـ آرش؟.......بهراد؟......هامون؟     صدای بلند بلند نفس کشیدنش در اتاق ساکت میپیچید. دور خود چرخید.... هیچ کس در آنجا نبود... چند قدم جلو رفت اما ایستاد و فریاد زد:     ـ هاااااااااااامون؟     ناگهان فکری به ذهنش رسید. گوشی همراهش را در آورد و شماره بهراد را گرفت... خوشبختانه جواب داد.     ـ الوووو؟ الو بهراد؟     ـ الو؟ پدرام؟ پدرام کجا غیبت زد؟     داد زد... از ته دل داد زد:     ـ مــــــن غیبم زد؟ کدوم گوری رفتین؟     ـ الو پدرام؟ چرا به جا صدای تو صدا خش خش میاد؟ کجایی؟این صدا ها چیه میاد؟...الـ...رام؟...شی؟...من....     پدرام عصبی از قطع و وصل شدن صدای بهراد تماس را قطع کرد.... سکوت تمام سالن و در بر گرفته بود. پدرود اما به گفته ی خودش از کنار دوسایه بودن بهتر بود. همین که خواست شروع به دویدن کند سایه ها شروع به چرخیدن در دورش کردن.درست مواضی هم میدویدند و هر ثانیه نیز به سرعتشان اضافه میکردند تا


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط رامسین امرالهی 93/8/19:: 11:10 عصر     |     () نظر