سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که با حق درآویخت ، خون خود بریخت . [نهج البلاغه]
اس ام اس های جدید

-----------------------------------------------------------

کاش بعضیا

اگه ول می کنن می رن

اگه تنهات می ذارن

نگن که دلیلشون واسه انجام بعضی کارا چی بوده

بذارن همونطور فک کنیم اون کارا رو از روی دوست داشتن

یا اینکه دوست داشتن کاری واسمون انجام بدن انجام دادن

بذارن یه باور خوب خوب ازشون داشته باشیم

یه باور به شیرینیه اولین قهوه

نه به تلخیه آخرین قهوه

-----------------------------------------------------------

قهوه چشمان توست

تیره ، تلخ ، اما آرام بخش و اعتیاد آور

-----------------------------------------------------------

اینایی که از پاییز بد می گن

نرفتن تو حیاط خلوت بشینن یه فنجون نسکافه بخورن

که بفهمن پاییز یعنی چی

-----------------------------------------------------------

دیگر بازی بس است

بیا شمشیر ها را کنار بگذاریم و فنجانی چای بخوریم

اما چرا دستان تو خونی و پشت من می سوزد؟

-----------------------------------------------------------

من سرد

هوا سرد

برف سرد

زمستان سرد

تو با من سرد

دنیای من سرد

همه چیز سرد

ولی فنجان قهوه ام گرم

این تضاد برای یک لجظه مرا به آرامش می برد

-----------------------------------------------------------

این گونه نیا که هر از چند گاهی باشد

نیا دنیایم را آرامشم را سکوت اجباری روزهایم را نریز به هم …

که مجبور باشم مدیون قهوه خانه شوم

از بس که خاکستر و دود سیگار مهمانش می کنم

نیا لعنتی

اینگونه گذرا نیا …

-----------------------------------------------------------

قهوه چی زیاد قهوه ام را شیرین نکن

طعم روزگارم کم از تلخی قهوه ات نیست

-----------------------------------------------------------

دلیل این کارای پارا رو بفهمیم.     پدرام پوزخندی زد و گفت:     ـ من دیگه عمرا به شما کمک کنم.     سپهر دستاش و مشت کرده بود و از لای مشتاش خون میومد. دیگه نتونست کنترل کنه و یغه عینک پلیس مدل 5518 پدرام گرفت و بلندش کرد... وقتی دهنش و باز کرد تازه دندونای تیزش و دیدم:     سپهر: اگه فردا تمام شرایط و جور نکنی... خودم به جا پاراتیس میکشمت.     پدرا با ترس نگاهش میکرد واقیتش اینه که منم ترسیده بودن وای به حال پدرام.     سپهر نفس عمیقی کشید و پدرام و پرت کرد رو تخت و زد بیرون.رفتم جلو پدرام و گفتم:     ـ با دم شیر بازی نکن.     با درد نگ      مبین دستانش را با بی میلی از دور کمر پدرام باز کرد و با لحن کش دار و چشمان خماری گفت:     ـ زود برگردی عشقم. آچار همه کاره    پدرام بلند شد و شلوار و پیراهنش را به تن کرد.. یه حسی بهش میگفت الان با کسی رو به رو میشود. رفت تو آشپز خونه. هیچ شیع شکسته شده ای د رآن جا نبود. ناگهان در بسته شد و پدرا با ترس به عقب برگشت:     ـ سلام کوچولو.     ـ پا...پاراتیس.     ـ خوبه هنوز من و میشناسی.     پارا چند قدم جلو آمد.. بوی سوختگی دماغ پدرام را آزورد به همین دلیل اخم کرد:     پارا: آره بایدم اخم کنی... این بو بویی نیست که بشه تحمل کنی.     پارا داد زد:     ـ ولی تو هیچ  رنگ پدرام داشت تیره خردکن پلین  میشد. ترس تو تمام بدنش پیچیده بود. ناگهان پارا ولش کرد و پدرام روی زمین افتاد. سرش با کنار کابینت برخورد کرد و خون از نقطه سرازیر شد. پارا کنارش نشست و گفت:     ـ من با هم*جن*سب*ازی تو هیچ مشکلی ندارم ولی با این که تو داری به اونا کمک میکنی خیلی مشکل دارم... اگه نیلوفر حافظش و به دست بیاره نقشه های عکاسی سامیار من نقش بر آب میشه.... پس نباید کمکش کنی... در اون صورت کشتمت... خودم میکشمت پدرام با همین دستای خودم حالیته؟     پدرام اول با گیجی نگاهش کرد سیر خردکن گارلیک پرو Garlic Pro بعد تند سرش و تکون داد.پارا غیب شد تا پارا رفت در با شدت باز شد و مبین با بالا تنه برهنه اومد تو:     ـ پدرام... پدرام چت شد؟     زنگ در به صدا در اومد مبین سراسیمه به سمت آیفون رفت اما ناگهان چیزی دست پدرام را گرفت... پدرام با ترس به دستش نگاه کرد اما چیزی ندید:     ـ« آروم باش پدرام منم نیلو»       ندیدن......     و......     نبودن......     هرگز بهانهی از یاد بردن نیست.....     ــــــــــــ     رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده)     اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست صابون کوسه دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونید.     رمان دیگم: من پرنسس توام؟(در حال تایپ)     موضوعش کاملا متفاوته.     و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما.   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 13:36 Top | #82 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ تخم مرغ پز سوسیسی egg master عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      نیلو که فقط یک روح بود با سختی فراوان پدرام و به هال برد و روی مبل گذاش  پدرام: خفه شو سپهر فقط به من...     ناگهان نیلو به پشت گردن پدرام زد و پدرام بی هوش روی زمین افتاد:     ـ شرمنده ولی خیلی داشت زر میزد!     سپهر لبخندی زد و گفت:     ـ احسنت بر تو.  ساق شلواری توکرکی   *****     ....نیلوفر....     ـ هی انگار داره به هوش میاد..     آرش: خدارو شکر.... معلوم نی چقدر محکم زدی که حالا بعد چند ساعت خود دارد... آیناز خلم که رفت روشاومد از همون اول داد و بی داد کرد که چرا مبین و وارد زندگیش کردین و چرا بهش نگفته بودیم! کلی با بند انداز دستی آرش دعوا کرد که چرا اون گذاشته یه همچین غلطی بکنیم. خلاصه کلی زر زد وقتیم سپهر گفت واسه تحریک کردن پارا مجبور شدیم این کارو بکنیم پوزخندی زد و گفت: اس ام اس قهوه و سیگار    پدرام: اون با هم*جن*سبا*زی من مشکلی نداره اون با این که من به شما کمک میکنم مشکل داره.     سپهر با گیجی گفت:     ـ برای چی؟ چرا؟     پدرام بازم با پرخاش گفت:     ـ شرمنده داش چون اون جا خر خرم و مث آبنبات چوبی چسبیده بود نتونستم ازش بپرسم چرا.... آخه دوانه این چه ت.. همون موقع در با شدت باز شد چراغ قوه تاشو فلکسی و سپهر و آیناز وارد شدن.     سپهر: چی شد مبین؟     مبین: نمیدونم یهو بلند شد خواست بره آشپزخونه منم گذاشتم...     سپهر داد زد:     ـ آخه احمق مگه من بهت نگفتم تنهاش نذاری هاااا؟     ـ اون فقط خواست بره آشپزخونه.     ـ بعدش چی شد؟     ـ هیچی فقط صدا داد و جیغ میومد... بعد یه صدا زنان که داشت پدرام و تهدید میکرد اگه نیلو حافظش و به دست بیاره نقشه هاش نقش بر آب میشه و اگه نیلوفر حافظش و به دست بیاره اون و می میدونی منِ بد بخت به خاطر کدوم بی ساعت الیزابت پدر و مادر این طوری شدم؟     چند قدم دیگرد نزدیک تر شد. با صدایی که از قبل بلند تر بود گفت:  اس ام اس های کافه و قهوه   ـ به خاطر اون آزمایشات کوفتی آرشان... آرشان حمیدی... وای خدایا من چقدر از این اسم بدم میاد.     پدرام متعجب از شنیدن فایلی حمیدی گفت:     ـ آرشان؟ آرشان حمیدی دیگه کیه؟     ناگهان پارا فاصله اش را با پدرام به صفر رساند و گلوی پدرام را گرفت و آن را به دیوار پشت سرش کوبید.. درد بدی در کمر پدرام پیچید.     ـ آرشان حمیدی یه آدم بزدلِ.... یه آدم احمق... یه پست فطرت ساعت دیواری طرح عشق که فقط به فکر خودشه طوری که حتی به خانواده خودشم رحم نکرد و اونارو کشت دخترشم با کلی آزمایشات کوفتی نابود کرد ولی نه از نظر جسمی از نظر روحی دخترش و نابود کرد... و این وسط من از نظر جسمی نابود شدم.     پدرام که صدا به زور از گلویش در می آمد گفت:     ـ ای...اینا چه دخلی... به من دارن؟     پارا بازم داد زد:     ـ تو... توی احمق با کمک به تو سه تا نوخاله داری سد انتقام گرفتن من میام کرد و گفت:     ـ مشکل این جایه که من نمیدونم دم شیر کیه.. پاراتیس؟ سپهر؟     چای تیما ـ صد در صد سپهر... نگران پارا نباش ما در مقابل اون ازت محافظت میکنیم.     پوزخندیداره به هوش میاد...   جملات قهوه و کافه  ـ به من چه خیلی زر اضافی میزد.     آرش: بهتره ادامه ندی پیشی خانوم.     ـ خفه بابا.     با حرص به چشمای آرش نگاه کردم که خیلی واسم آشنا بود... درست از همون روز اول... درسته که همزاد هامونه ولی حس میکنم جای دیگه ای این چشمارو دیدم.     پدرام ناله کرد و بعد چند بار اسم مبین و زیر لب زمزمه کرد که آیناز زد زیر ساعت دیواری هیراد خنده:     آیناز: آخی... چه عاشق.     آرش: خفه آیناز، این دردیه که خودتون بهش دادین.     آیناز: برو بابا این خودشم از خدا خواسته بود مثی که.   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 14:19 Top | #83 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها خرید عینک پلیس مدل 8555    765 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      آرش چشم غره ای به آیناز رفت و به پدرام چشم دوخت.. نمی دونم چرا احساس می کردم آیناز و آرش صمیمی تر از قبل شدن. فکر کنم سپهرم یه همچین حسی داشت چون اونم اخم کرده بود.     پدرام به هوش زد:     پدرام: لابد مبینم یکی از محافظتاتون.     به جا من آیناز جواب داد:     ـ شاید خودت نفهمیده باشی ولی مبین خیلی جاها در مقابل نوچه های پارا ازت محافظت کرده... اطراف باشگاهت پر بوده از نوچه های پارا... ولی به خاطر مبین که یک آتش افراز بوده جرئت نزدیک شدن نداشتن. اینا رو تو نفهمیدی ینی مبین نذاشت که بفهمی. تو فقط صدا های مبهم تو خونت و متوجه شدی.     پدرام اول با گیجی واکر کودک Moon Walk بهمون نگاه کرد بعد با شرمندگی سرش و انداخت پایین.     پدرام: فردا ساعت سه بعد از ظهر بیاین این جا.     لبخندی به روش زدم که لبش کج شد.. فکر کنم میخواسته لبخند بزنه.بعد یه خدافظی کوچیک از خونه زدیم بیرون.. لحظه آخر فکر کنم آیناز به آرش چشمکی زد... خدایا این دوتا خیلی مشکوک میزننا.   اس ام اس قهوه و سیگار  وقتی رفتیم تو ویلا. دیدم سپهر رفته وسط باغچه خوابیده.هی روزگار... همه خلا رو شفا بده. حالا این جای شی.    کشه.     تو همین هین نیلو و سحر وارد شدن. پدرام که گیج بود با شنیدن صدای سپهر و مبین به اوج اصبانیت رسید وبا تمام گیجی بلند شد و داد زد:     ـ این جا چه خبره؟     نیلو جلو رفت و بازو پدرام و گرفت:     ـ پدرام بشین الان سرت گیج میره. عینک آفتابی زنانه اترنال eternal    پدرام با تندی دستش و از تو دست نیلو کشید بیرون و گفت:     ـ مبین اَجیر شده ی شما بوده؟     سپهر: پدرام بشین تـ...   سئوالیه؟     سپهر چشماش داشت قرمز میشد... بلند شد... بلند بلند نفس میکشید.. رفت و جلو پدرام ایستاد:     سپهر: فردا تمام کارا و بکن تا بتونیم  پتو انداخت. ینی آغا من داشتم از تو کفی مغناطیسی بالکن اتاقم نگاه میکردم با دیدن این صحنه چنان زدم زیر خنده که خودم به عقلم شک کردم...البته بیش تر خندم به خاطر این بود که لحظه آخر سپهر دست آیناز گرفت و بوسید... هه به حق چیزای ندیده


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط رامسین امرالهی 93/8/22:: 4:30 عصر     |     () نظر

جوک های جدید خنده دار

آیا میدانید شب بخیر در آخر بعضی اسمس ها

مساوی با خفه شو دیگه  است !!!

جوک های جدید بامزه

یک دستگاه الاغ مدل بالا

تیپ قاطر

سم اسپرت

ارتفاع تا زانو

دارای کارت یونجه

مصرف صدی یه مشت علف

گردن هیدرولیک

دزدگیر مجیک جفتک

پالان چرمی

بوق عرعر بلبلی

طوسی متالیک

فروشی محصول 2011 شرکت حیف نون !!!

جوک های جدید ته خنده

پیامک حیف نون به نامزدش :

با تو هرگز !!!

بی تو اصلا !!!

باهم عمرا !!!

جوک های جدید حیف نون 2012

اگر داری زنی زشت و دغل باز

تو نیکی میکن و در دجله انداز

بکن خود را خلاص از دست آن زن

که ایزد در خیابانت دهد باز !!!

جوک های جدید سال 2013

اینایی که همه چیزو رو دسکتاپ شون سیو می‌کنن

همونایی هستن که از راه می‌رسن شلوارشونو پرت می‌کنن گوشه‌ی اتاق !

جوک های جدید سیگار کشیدن

بدنبال ناکامی طرح چاپ عکس ریه

بر روی پاکت سیگار در ایجاد بی میلی نسبت به مصرف سیگار

شرکت دخانیات طرح نوشتن فحش و ناسزا را در آینده نزدیک عملی خواهد کرد

جوک های جدید تیکه دار

اونی که رفت اگه برگرده از دوست داشتن نیست واسه اینه که بهترشو پیدا نکرده

پس رفته باشه …

جوک های جدید و خنده دار ازدواج

می دونی چرا با ازدواج  آدم کامل میشه؟

چون تا قبل ازدواج فکر میکنه دنیا بهشته !!!؟

اما بعدش به جهنم اعتقاد پیدا میکنه ؟؟؟

جوک های جدید توالت

تفسیر یک دقیقه از زبان کسی که پشت در توالت منتظر ایستاده

با کسی که داخل توالت است نشان می دهد که زمان یک تعریف واحد ندارد !!!

خنده دارترین و بهترین جوک های جدید حیف نون

حیف نون یه دوقولو میبینه بعد میزنه زیر خنده

میگن :  چرا میخندی …؟

میگه : تابلوئه فوتوشاپه !

جوک های جدید و قشنگ حیف نون

حیف نون میره خونه میبینه زنش نیست

همه جا رو میگرده یهو یادش میاد مجرده !!!

جوک های جدید اس ام اس بازی

هشت بار بگو ساندویچ و برای هشت نفر بفرست

شب خواب پیتزا میبینی؛ نخند یک نفر

کوتاهی کرد شب خواب ماست و خیار دید !!!فتم: ز کردم ولی راهش ندادم تو و همون دم در منتظر نگاهش کردم که با حرص گفت:    ل داشت با بهت به پدرام نگاه میکرد گفت: کدوممون آدم نیستیم که بخوایم آدم باشیم. با حرص نگام کرد و چیزی نفت واسه همین به صدا ذهنش گوش دادم: کف شوی پلین  برگرفته شده از mamali.blog.ir« خدایا همین و کم داشتم که تو این اوضاع این از ماجرا بود ببره» پوزخندی زدم: ارش: دوست ندارم به صدا ذهنم گوش بدی. اون دیگه به تو ربطی نداره.         ارش: خیلی گستاخی.         ـ کوچیک شماییم آرش خان.  پدراملبخندی زد و گفت:     پدرام: آممم چرا ولی زیاد اهمیت ندادی...گفتی بی خیال. نیلو: خوب واقعا بی خیالش. اصلا واستا بینم چرا کسی ابن جا نیس؟.. آنی... سحر؟         ـ هاااا؟         نیلو اومد تو آشپزخونه با دیدن من و آرش ابرویی بالا انداخت: بالشت تنفسی زانکو نیلو: علیک.         ـ گیرم که علیک.         آرش: سلام.         نیلو: انی چی شد رفتین ترکیه؟ مبین و پیدا کردین؟ آره رفتیم تا همین چند دقیقه پیشم داشتیم میگشتیم که بالاخره هامون فهمید کلوپِ منم خوش نداشتم برم یه همیچین جایی اومد خونه.         نیلو سری تکون داد... رفتم بالا تو اتاقم که بعد چند د     آرش: آیناز بگو وگرنه از هامون میپرسم... آره دیگه هامونم که دستگاه شنود شما دوتا ست...         منظورم آمیتیس و آرش بود... فکر کنم از این که یه سره تیکه بارش میکردم خسته شد فلاسک فندکی ماشین چون بلند شد و رفت بیرون... هنوز گیجم... هنوز هیچی سر در نمی یارم... ینی چی؟ وای خدایا سر داره منفجر میشه.. چرا انقدر این آدما و جن ها پیچیدن؟ چراااا؟     اندازه فونت     پیش فرض          ****         سپهر: بچه ها از یه چیز میترسم...         پدرام: از چی؟         سپهر به پدرام که داشت دو لپی غذا میخوردنگاه کرد و گفت:         سپهر: تو به خوردنت ادامه بده...         ـ از چی میترسی؟         سپهر با شک به پدرام نگاه کرد که من یه کاری کردم که صدا های مارو نشنوه. بند کفش نئون  برگرفته شده از mamali.blog.ir ـ نترس نمیشنوه...         سپهر خیالش راحت شد و گفت:         سپهر: از این میترسم که این راهمون جواب نده... همین مبین و پدرام...         نیلو: منم موافقم..         با خیال راحت لبخندی زدم:    ناخداگاهتونه و اون موقع ما میتونیم بفهمیم که چه چیزی باعث دشمنی پارا شده.         یهو نیلو که از او     ـ تو این دو هفته      نیلوفر: چـــی؟؟؟!؟!؟؟!؟ یـــخ؟؟؟؟!!؟ من برم توش؟!؟!؟! عمرااااا.         سپهر:           پوزخندی زدم و در حالی که تو لیوان اب می ریختم گنیلو این چه بچه بازیه؟ تو که خودت میتونی یخ درست کنی.         نیلو با عصبانیت رو به سپهر گفت:         ـ درست کردنش با این که یهو بر تل مو hot buns توش فرق داره سپهر.         ـ تو راه دیگه از مد نظر داری؟     ـ فکر نکنم نیاز به معرفی تایتان باشه هر چی باشه تو بهتر از من میشناسیش... حالا بگذریم به تایتان یکی از جن های بیسیار ماهر اون قسمت از حافظه خود استاد و هامون و سیاه کرده تا کسی مث من نتونه بفهمه... فکر کنم تو هم بدونی اون کیه نه؟         بی توجه به سئوالم گفت:         ارش: تو میدونی اون جن ماهر کی بوده؟         ـ نچ...         ارش لبخند کم رنگی زد:         ارش: خوبه... امید وارم راجب چیزایی که فهمیدی کرم موبر رینبو نه به سپهر و نیلو بگی نه به بهراد وپدرام...         ـ تو نمیگفتی خودمم نمیگفتم انیشتین.         صدای در اومد بعدشم صدا ی شاد پدرام و نیلو.         پدرام: ولی خدایی کارات جالب بود...         نیلو: مگه من گفتم نبود؟         این پدرام از مبین خوشش اومده...        ارش: یه خورده ادب داشته باشی به دردت میخوره... این قضیه مبین چیه؟         ـ پیچ پیچِ به تو چه؟         ارش: ایناز آدم باش...         ـ من و تو هیچ        نیلو اخم غلیظی کرد و گفت:         نیلو: خوب؟         ـ به جمالت گلم... صابون کوسه پارا داره پدرام و اذیت میکنه البته هنوز سطحیه و توسط نوچه این کار و میکنه و خودش وارد عمل نشده.         سپهر: چرا به من نگفته بودی؟ تو کی فهمیدی؟         ـ بابا همین سر شب فهمیدم که یه جور صدا های مبهم از تو خونه پدرام میاد...         نیلو: چه جوری فهمیدی؟         ـ از ذهنش خوندم...         دروغ بود.... آرش بهم گفته بود... ولی گفت که نگم اون برام خبرای خونه پدرام و میاره... تو این سه هفته که از سال جدید میگذ    ـ باشه عشقش..         نیلو رفت.. من و پدرامم بلند شدیم ساعت دیواری طرح اشک ظرفارو جمع کردیم... سحر و بهار و بهرادم رفته بودن دَدَر..         ـ اه پدی حواست کجاست؟         سرش و از تو گوشیش در آورد و با گیجی نگام کرد که به شیر باز ظرفشور اشاره کردم...سریع برگشت و بست... رفتم تو ذهنش که فهمیدم داره با مبین اس ام اس بازی میکنه... سری از رو تاسف تکون دادم و رفتم تو حال و کنار سپهر نشستم و با هم یه فیلم ترسناک گذاشتیم و نگاه کردیم...         *****         قسمت هجدهم....سپهر....         استاد: خوب بقیش...         در حالی که رو دستام شنا پکیج لاغری مهزل میرفتم گفتم:         ـ هیچی دیگه نیلو قبول کرد که بره تو یخ.         استاد: خوبه... بسه سپهر پاشو..         پاشدم که استاد به همه خاک افرازا گفت بیان و بعد همه با هم یه جایی رفتیم که استاد گفت... نمیدونستم کجاست ولی آشنا میزد..         ـ این جا کجاس؟         امیتیس: همون جایی که با روح ها در گیر شدین.         آآآها یادم اومد... این جا همون جایی که با روحا درگیر شدیم بعد باز روح ها رفتن دفتر و نیلو و ناکار کردن...         ـ چرا این جا؟         استاد به جایی اشاره کرد... به اون ماهیتابه آگرین سمت که نگاه کردم یه پراید درب و داغون و دیدم:         آمیتیس: میخوام از دوباره جا به جایی اشیاء رو خاک و تمرین کنید.         یه کف خوشکل براش زدم:         ـ احسنت بر شما که این اَبو تراره و آوریدن.         استادم خندید:         آمیتیس: من  که تو رو میشناسم میدونم چیزی از دستت سالم نمی مونه.         چشمکی به استاد زدم و رفتم جلو و شروع کردم به تمرین انقدر تمرین کردم که بالاخره تونستم بی عیب و نقص ماشین بی چاره رو جا به جا کنم، هر چند چیزی ازش نمونده بود.همه خاک افراز ها برام دست زدن. با غرور برگشتم و به استاد که داشت با تحسین نگام میکرد لبخندی زدم:         استاد: آفرین. بالاخره تونستی.         بعد برام دست زد. با شنگولی دستم و گذاشتم رو سینم و تا کمر خم شدم:         ـ کوچیک شماییم استاد. دماسنج عشق آمیتیس: بسه بسه زبون نریز..         بعد رو به همه گفت:         آمیتیس: برای امروز بسه.همه برگردین باشگاه.         در چشم بهم زدنی تو باشگاه ظاهر شدم... باشگاه ما زیر ساختمونای بزرگ تهران بود.. خیلی بزرگ بود واسه هر عنصر هم یه باشگاه مخصوص داشت.لباسام و پوشیدم و واسه رفتن حاضر شدم... رفتم پیش استاد تا ازش خدافظی کنم.         ـ خوب استاد با من دیگه کاری ندارین؟         بی تعارف گفت:         امیتیس: چرا بیا تو اتاقم.         باهاش رفتم تو اتاقش که گفت:       جوک های خنده دار و باحال 93 امیتیس: هر وخ خواستین نیلو رو بندازین تو یخ من و هم بگین بیام.         نیش خندی زدم:         ـ بندازین تو یخ چیه؟ باشه هر وخ خواستیم ببریم تو هپروت بهتون میگم بیاین.         تک خنده ای کرد:         امیتیس: ببریم تو هپروت چیه؟         ـ اه... اصلا بی خیال هر وخ خواستیم اون کار و بکنیم بهتون میگم بیاید.خدافظ.         امیتیس: واستا بینم هنوز کارت دارم... این قضیه مبین به کجا رسید؟       11 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .  من به اون گفتم که گذارش کارای شمارو برام بیاره این فضولیه؟  جوک جدید دل شکستن       ـ اگه به خودمون میگفتین نه ولی چرا به اون گفتین؟         امیتیس: چون مطمئنن شما سه تا انقدر کله شقین که به حرفم گوش نمیدین.         ـ استاد این چه حرفیه؟         امیتیس: من خوب شما سه تارو شناختم یکی از یکی دیگتون بدتره.         با عصبانیت نگاه کردمش بعدم از اتاق زدم بیرون ولی تا زدم بیرون زدم زیر خنده:         ـ اوف خوشم میاد استاد گول میخوری نمیفهمی موضوع و عوض میکنم.         ـ« باز چی کار کردی؟»         برگشتم سمت صدا:         ـ به به متان خانوم خوبی؟ جوک جدید حیف نون 2014 شما کجا باشگاه خاک افرازی کجا؟         متانت یکی از آتش افراز های خیلی ماهر و قوی بود که فعلا به جا آتش افراز ارشد به آتش افراز های دیگه درس میده...البته در نبود استاد:         متانت: خوب... با استاد کار دارم، اما فکر کنم به نفعمِ که نرم نه؟ مثی بد آتیشیش کردی.         با به یاد آوردن قیافه استاد زدم زیر خنده:         ـ وای متان نبودی ببینی از کلش دود بلند میشد... ولی خوب موضوع و عوض کردم.         متان: حالا راجب کی پرسید؟         به دروغ گفتم:         ـ پدرام!         متان: پدرام؟ همون جنگیره که اون سری میخواستین بترسونینش؟         با سر تایید کردم:         ـ آره... متان من باید برم کاری باری؟         متان: آها.. نه خدافظ.         با شیطنت گفتم:         ـ خدافظ... امید وارم زنده بمونی.         خندیدم و در رفتم.         ****         پدرام با شنیدن صدای شکستن خواست از روی مبین بلند بشه که دستان مبین دور کمر برهنه ی پدرام حلقه شد:         مبین: کجا عزیزم؟         پدرام با اخم و جدیت گفت:         ـ مبین بذار یه دیقه برم تو آشپزخونه کار دارم.       ارش: صدامون میره پایین... پدرام و نیلوفرم پایینن.         با تردید دستم و برداشتم... اومد تو و رو تخت نشست... رفتم و رو به روش روی صندلی نشستم:         ـ بنال بینم چی کارم داری.     ره آرش همیشه خبرای مهم و بهم میگه..         پدرام: آیناز میشه قالب میوه جادویی پاپ چف Pop Chef تمومش کنی؟ من میخوام بشنوم.         نیش خندی زدم و هوایی رو که تو گوشاش کیپ کرده بودم و به بیرون فرستادم.         پدرام: حس میگنم گوشام و باد گرفته...         سپهر: چه خبر از ورزشات؟         پدرام: دو هفته اول چهار ساعت همونایی که گفته بودی رو رفتم و یه هفته میشه که دو ساعت میرم.         سپهر: با کسیم آشنا شدی؟   قیقه در به صدا در اومد.         ـ کیه؟         ـ منم آنی.         ارش بود:         ـ چی میخوای؟         ارش: کارت دارم راجب این مبینِ.       عینک خلبانی شیشه آبی  ـ من نمیتونم در این باره چیزی بهت بگم.         آرش: آیناز در و باز کن.. خودت خوب میدونی که اگه بخوام بیام تو مث آب خوردنِ.         بلند شدم و در با        نیلو: نه.! ولی من تو یه وان پر آب یخ نمیرم.           ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 13:26       12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .        حالت من         Delvapas       اندازه فونت     پیش فرض          ـ اولا داد نزن دوما تو باید بری وگرنه نمی تونیم بفهمیم چرا پارا یه همیچین کارایی میکنه.  پشتی طبی باراد       نیلو از رو صندلی بلند شد و دستاش و رو میز غذا خوری کوبید:         نیلو: به جا که یه سره به من اسرار کنید خودتون و جا من بذارین...         بعدم رفت سمت پله ها ولی وسط راه برگشت و گفت:         نیلو: من قبول میکنم... ولی فقط واسه این که بفهمم چرا پارا با ما دشمنی داره اگه بعدش بهوش اومدم و فهمیدم که کل خاطرات 1 تا 15 سالگیم و از برین وای به حالتونه.         لبخندی زدم و چشمکی بهش زدم:         چشم غره ای بهم رفت که کوپ کردم: ای که از شروع رابطه این دوتا عینک طرح اپل میگذره پارا سرجاش ننشسته.         سپهر و نیلو با گیجی نگام کردن:         سپهر: چی؟         ـ نخود چی... شنیدین میگن طرف آب ندیده وگرنه شناگر ماهریه؟ مثی که     پدرام: آره پسری به اسم مبین....         لب پایینم و گاز گرفتم که نفهمه دارم میخندم... پدرام نمیدونست که ما مبین و گذاشتیم سر راهش.. و همچنین وادارش کردیم رابطه داشته باشه باهاش.         پدرام ادامه داد:         ـ اون یه نیمه جنِ.         سپهر: عالیه... حداقل میتونه ازت محافظت کنه..         لبخند پدرام پرنگ بالش دالوپ تر شد« محافظت که چه عرض کنم خیلی کارای دیگه هم برام میکنه سپهر خان... کجای کاری؟»         یهو هم من هم نیلو سپهر شروع کردیم به سرفه کردن... خوب میدونستم اونام برا جلو گیری از خندشون این کارو میکنن. بد بخت پدرامم این وسط با گیجی به ما نگاه میکرد.         نیلو: راستی واسه حافظه من چه تحقیقاتی کردی؟         پدرام لبخند خبیثی زد و گفت:         پدرام: من شنیدم که اگه یه نفر و تو یه وان پر از یخ قرار بدی منجمد میشه و بی هوش میشه... اون موقع طرف میتونه ضمیر ادکلن زنانه ورساچه ناخدا گاهش و کاملا حس کنه و بفهمه... شما هم اون چند سالی که از یادتون رفته تو ضمیر


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط رامسین امرالهی 93/8/21:: 9:28 عصر     |     () نظر

 

حیف نون میره دزدی چیز به درد بخور پیدا نمی کنه

از لجش مشق بچه صاحب خانه را خط خطی می کنه !

حیف نون می ره امتحان رانندگی، افسر بهش می گه : حرکت کن.

حیف نون میزنه دنده عقب!

افسر میپرسه : چرا دنده عقب می ری؟

حیف نون می گه : می خوام خیز بگیرم!

حیف نون تو عروسی میبینه همه موبایل دارند

یک کاغذ لوله میکنه می بنده به کمرش

یکی بهش میگه : این چیه؟

نگاه میکنه میگه : وای دوبباره واسم فکس اومد !

.     بدون این که خودش بفهمه آب های رو لباس اونم برداشتم، رفتم سمت ویلا و گفتم:     ـ بی خیال.. کارای من همش برات جالبه... بیا بریم.     ***     قسمت هفدهم....آیناز...     با خستگی خودم و رو صندلی تو پارک شهر استانبولِ ترکیه انداختم... از صبح داریم دنبال مبین میگردیم ولی این بی شعور معلوم نیس کدوم گوریه.الانم سپهر رفته یه چیزی بگیره کوفت ساعت دیواری طرح عشق کنیم...اومد...     سپهر:بیا... میگم آیناز هستی بریم یه سر به همه کلوب های هم*جن*با*زا بزنیم؟     با درد نگاهش کردم که خندید: اس ام اس جوک پیامک خنده دار جدید سپهر: تنبل... میریم یه حالیم میکنیم.     تک خنده ی خسته ای کردم:     ـ خرِ این جور کلوپ ها زنانه مردانه بابا حالا به بنده حقیر لطف میکنین و میگین که برا ایناز چه اتفاقی افتاده؟     ـ مزه نریز خودم داشتم میگفتم البته اگه تو جفتک نمینداختی.  اومد حرفی بزنه که انگشت اشارم و جلو دهنش تکون دادم:     ـ یه دو دیقه این و بسته نگه دار تا بگم... چای تیما خوب ایناز یه خواهر دوقلو به اسم الناز داشت.. ایناز و الناز بیش از حد شبیه هم بودن جوری که مامانشم به سختی تشخیصشون میداد. یه یه سال از این که ما فهمیده بودیم کییم و چییم گذشته بود که جسد الناز و، ایناز جلو خونشون میبینه همراه جسد یه نامه هم بوده. پارا تو اون نامه گفته بود که ایناز و کشته و دیگه ما نمی تونیم موفق بشیم.خوب می دونی که ما باید چهار نفرمون تکمیل باشه. خوب حاشیه نرم و در این صورت شد جوک فک و فامیل که الناز به جا ایناز کشته میشه. ایناز تا یک سال افسوردگی می واکر کودک Moon Walk گیره. اخه اون از بدو تولدش با الناز بوده براش سخت بود...خیلی سخت.بعد از این که حال ایناز خوب میشه گردن بند سپهر دزدیده میشه و بقیشم که میدونی.     پدرام متفکر سری تکون داد. بد جوری رفته بود تو فکر منم چیزی نگفتم ولی اون یهو گفت:     پدرام: چرا پارا با تو کاری نداشته؟     ـ نمیدونم اینم دقیقا یه چیزیه که ذهن منم مشغول کرده. پدرام: شاید هدف بعدی اون تو باشی... باید خیلی مواظب خودت باشی... از اون هر کاری بر میاد.     چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:     پدرام: میدونی کفی ماساژ دهنده مغناطیسی پا به پا اوایل که حرف میزدی یا وقتی که میدیدمت چقدر عذاب میکشیدم  با تعجب پرسیدم:  ـ چرا؟ جدیدترین جوک فک و فامیل ما داریم  12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .    آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.Mراش کف زدم:     ـ آفرین خان عمون... یا بهترِ بگم خان دایی... هر چی باشه دایی دو نفر و عموی یکی از بچه هامون هستی درسته آرش خاس... در ضمن من هم*جن*با*زم یا تو اخم کرد و گفت: سپهر: شوخی کردم ولی دور از شوخی تصورشم حال بهم زنه.     چیزی نگفتم و ساندویچی رو که بهم داد و خوردم.داشتم میخوردم که یهو یکی گفت:     ـ یافتم.     ـ هنر کردی هامون جان آچار همه کاره آی نام جاذبه زمین و چندین قرن پیش کشف کردن.  اومد و جلوم و ایستاد: هامون: هه هه هه خندیدم... منظورم آدرسه خونه مبین بود.     سپهر: هووووف.. دمت.. به جون تو دیگه پاهام نا نداشت.     هامون پوزخندی زد:     هامون: چقدرم که شما راه میرین.     خندیدم... راس میگفت ما همش با قدرتمون جایی میرفتیم.سپهر که مچش گرفته شده بود بحث و عوض کرد:     سپهر: حالا آدرس و بگو.     هامون: بی خیال آدرس اون امشب کلوپِ.     ـ خوب پس من میرم ایران شما برین کلوپ.     بدون خردکن پلین این که منتظر جواب باشم در چشم به هم زدنی تو ویلا ظاهر شدم.چشمام و باز کردم که با آرش رو به رو شدم. هیچ کس دیگه ای نبود. ارش پوزخندی زد و گفت:     آرش: خوبه راحت میتونی از قدرتت استفاده کنی.     رفتم سمت آشپز خونه و گفتم:     ـ منظور؟     آرش: منظورم و خوب میفهمی... خوب میدونم همه چیز و فهمیدی همون روزی که هامون و بی هوش کردین. تو تمام حافظش و خوندی ولی به سپهر و نیلو نگفتی.     برگشتم و ب   پدرام: عجب.     با تعجب بهش نگاه کردم و سیر خرد کن گارلیک پرو Garlic Pro گفتم:     ـ زجر کشیدن ما عجیبه؟     خیلی ریلکس جواب داد:     پدرام: نه اون و نمیگم.... این که برام عجیبه که این پاراتیس آتیشش بد تنده.     با سر تایید کردم و گفتم:     ـ آره تازه اینی که من گفتم ماجرا سپهر بود اینازم ماجرایی داره برا خودش.     پدرام: ینی اینازم یکی از اعضا خانوادش و کشته؟     با خنده نگاهش کردم که دیدم قیافش مجاله شده و داره نگام میکنه.به سمت ساحل قدم زدم و در جوابش گفتم:     ـ نه... پارا اون و به طور دیگه ای زجر داد.     آب زیر پاهای اونم محکم و صابون کوسه صاف کردم که بتونه قدم بزنه:     پدرام: چه جوری؟  ی زدم:     ـ آره خو... چطور؟     پدرام: هیچی فقط قیافت شبیه چراغ قوه تاشو فلکسی بچه ها میشه.     زیر لب کوفتی با حرص گفتم و پام و گذاشتم تو ساحل.همون اول ایستادم و تمام آب های رو لباسم و موهام و به سمت پایین صوق دادم... کل هیکلم خشک شد. سرم و آوردم بالا که دیدم پدرام داره با تعجب نگام میکنه. لبخندی زدم:     ـ چیه؟   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .       آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت  فروردین 1393 نوشته ها     760 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر  ساعت الیزابت    1,959     تشکر شده 3,864 در 554 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      پدرام: چه جالب بدنت و خشک کردن  با حرص دندوناش و رو هم سایید:     آرش: تو که کل حافظه هامون و خوندی چطور نفهمیدی آتش افراز کیه؟     رفتم تو آشپز خونه که اونم اومد... در یخچال و لیزر حرارتی سبز jd-303 باز کردم و آب و برداشتم و برگشتم سمتش که منتظر نگام میکرد  ـ به گفته تایت   با شنی   F آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     760 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,959     تشکر شده 3,864 در 554 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      پدرام: آخه تو خیلی شبیه پارایی من از اون نفرت دارم از صداش از قیافش از همه چیزش.     یه جورایی ناراحت شدم... این ینی که از منم متنفره.     ـ چطور میتونی پوست لطیف و صاف من و دستگاه تخم مرغ پز سوسیسی egg master با پوست کدر و سوخته اون مقایسه کنی؟     تک خنده ای کرد:   جوک های خنده دار و باحال  پدرام: من که منظورم پوستتون نبود... منظورم چشماتون بود... خیلی رنگش و حالتش خاصه.     تو دلم قند آب شد.ولی فقط به یه لبخند کج بسند کردم:     ـ چشمام مخصوص مسخره کردنِ... یه نمونش همین داییت..آرش.. بهم میگه پیشی خانوم.     با صدا بلند قه قه اش نگاهم و از آبای زیر پام گرفتم و متعجب بهش دوختم:     ـ چته تو؟     سعی کرد نخنده و جدی بگه:     پدرام: مگه نیستی؟     با حرص گفتم:  ساق شلواری تو کرکی   ـ پــدرام...     نگاه شیطونش و منتظر دوخت بهم. منم نامردی نکردم و آب های زیر پاشو به حالت عادی برگردن لحن کنجکاوش لبخند کجی زدم... پسر انقدر کنجکاو ندیده بودم:     ـ با کشتن قلش. پدرام: چی؟     با عصبانیت برگشتم سمتش و با صدا بلندی گفتم:     ـ به خدا اگه یه بار دیگه داد بزنی همین جا خفت میکنم.اه مرتیکه گنده خجالت نمیکشه از صبح یه سره داره با اون صدای گوش خراشش هوار میکشه.     مات و مبهوت واستاده بود من و نگاه می کرد بعد با صدا آرومی گفت:   ساعت دیواری طرح هیراد  پدرام: خوب بابا... فقط تعجب کردم همین.     صداش عادی شد:     پدرام: حالا کامل بگو بینم قضیه این آیناز چیه.     یهو آبای زیر پاشو کم ارتفاع کردم این بد بختم پخش شد تو آبا:  ـ بی ادب این به درخت میگن.     پدرام: تف تو ذاتت.     ـ خفه لطفا... خوب داشتم میگفتم این پاراتیس...     پرید وسط حرفم:     پدرام: بی ادب این به درخت میگن!!!     یه ابروم و دادم بالا و زل زدم بهش:     ـ یه بار دیگه بپری وسط حرفم دیگه نمیگم.  با صدا بلند تری گفتم:     ـ شیرفهم شد؟     پدرام: عینک پلیس مدل 8555 از صبح من دارم داد میزنم فکر کنم حالا نوبت توئه.     صدام بلندتر از قبل کردم:     ـ خفـ... فهمیدی؟     دستاش و به حالت تسلیم آورد بالا:     پدرام: باشدوندم که یهو پخش شد تو آبا.حالا من زدم زیر خنده:     ـ حقت بود.     چون ارتفاع کم بود پاهاش تو ماسه ها فرو رفته بود. با حرص یه مشت آب سمتم پرت کرد که همش نخورده بهم ریختن تو آب(البته خودم این کار و کردم). خیلی آروم منم اومدم تو آب.:     ـ چی شد؟ پدرام زبون درازی کرد که چشمام گرد شد:    بند انداز دستی slique hair remover پدرام: به تو چه؟     ـ مرسی ادب!     پدرام: خواهش.     هنوز داشتم با تعجب بهش که گلای تو شلوارش و تمیز میکرد نگاه میکردم که بی هوا پاش و انداخت پشت پاهامو من و انداخت تو آب.     پدرام: ها ها ها.. خوردی؟ نوش جونت.     چتری جلو موهام و دادم عقب و گفتم:     ـ کوفت... آخه بی شعور چرا بی هوا؟     پدرام: چون که زیرا.... اِ چه جالب جلو موهات چتریه.     با به یاد آوردن این که چطور جلو موهام چتری شد پوزخندان....


کلمات کلیدی: جوک


نوشته شده توسط رامسین امرالهی 93/8/21:: 6:9 عصر     |     () نظر

 

زیباترین دوستی به یار هم بودن است

نه در کنار هم بودن

 


نه گندمی و نه یار گندم گونی

ما هم دلمان خوش است آدم هستیم

 

 

دگر یادی بکن از یار خسته

غبار دوریت بر دل نشسته

دگر تیری نزن بالی ندارم

وجودم از غمت در هم شکسته؟

راض کنم که سریع گفت:      آمیتیس: هر اعتراض 50 تا بیشتر میشه.      از دوباره نفسم و با حرص دادم بیرون. ایناز سریع روی تشک دراز کشید و شروع کرد به دراز نشست رفتن.منم رفتم کنارش و شروع کردم.      ـ میگم... سپی...تو چه...جوری...حرکتای مارو میشماری؟      سپهر: اولا سپی و درد دوما خو خیر سرم خاک افرازمااااا اسکل.      ـ ما که رو دشکیم اوشکول.      سپهر:     ـ شلخته.     همه نشستیم.... آیناز هم پیش بقیه آچار همه کاره آی نام اسنپ گریپ Snap N Grip بچه ها بودن تا وسایل و جمع کنن.البته برا اونا جمع کردن نیس از جایی به جایی بردن اونم در عرض یه ثانیس...حیف من قدرت طی الارض ندارم خیلی دوست دارم داشته باشم ولی خوب متأسفانه ندارم خودمم نمیدونم چرا.     پدرام: خوب؟     هامون: به جمالت....     با اعصاب خورد پرید وسط حرفش:     ـ توضیح بده....     هامون خواست چیزی بگه که سپهر قبلش گفت:     سپهر:بذا من بگم.... خودت خوب خبر داری که اون شب ازت خون رفته بود و ما مجبور شدیم بهت از خون آیناز بدیم.درسته؟ آچار همه کاره آی نام  پدرام با سر تایید کرد:     سپهر:آیناز با کلی درد سر و کوفت و درد و زهر مار تونست بفهمه که اگه ما به تو خون بدیم تو یکی از ما میشی...ینی که شدی.     سپهر سرش و انداخت پایین تا چشمای پر از بهت و خشم پدرام و نبینه:     سپهر: بعد از اون جایی که ما به اندازه موهای سرمون دشمن داریم تویی  نگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,959     تشکر شده 3,861 در 553 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      سپهر نفس آچار همه کاره Snap n Grip عمیقی کشید...تمام مدت یه نفس حرف زد... به قول آنی تنفست تو حلق جی اف نداشتت... و اما من بهتر حال الان پدرام و توسیف نکنم دیگه.. خخخخ بدبخت از گوشاش دود میزنه بیرون..     پدرام: چـــی؟     با دادش یه متر پریدم هوا باز نشستم سر جام.... وای مامان باز شروع شد.     سپهر: میگی چی کار میکردیم ها؟؟؟؟؟ما خودمون تا همین چند روز پیش خبر نداشتیم که انقدر دشمن داریم وگرنه عمرا اگه آدمای فانی رو وارد بازیمون میکردیم هر چند تو فانی نیستی.     سپهر پوزخندی آچار همه کاره آی نام Snap n Grip زد و به پدرام که بلند شده بود و ایستاده بود چشم دوخت... خدایی پدرام خیلی ترسناک شده بود. اما خوب ماهم حق داشتیم. چند روز پیش هامون و گیر آوردیم و بی هوشش کردیم و تونستیم اینارو از مخش جیم بزنیم البته وقتی فهمید خون به پا کرد.هه ولی ما اصلا توجه نکردیم.     هامون: پدرام بشین.     پدرام بی حرف نشست و شروع کرد به تکون دادن پاش.اونم تند و به حالت عصبی.     پدرام: این که من میتونم فقط رنگ چشمام و عوض کنم یا یه چیزایی رو خیلی قوی حدس بزنم از آچار همه کاره آی نام Snap n Grip جونم در مقابل یه مشت جن دیوونه دفاع نمیکنه.     سپهر: خودمم میدونم. واسه همین برات یه برنامه ترتیب دادیم. فقط یه چیزی... شنا بلدی؟     پدرام:آره، آخه این چه سئوالیه مگه میشه آدم شمال کشور زندگی کنه و شنا بلد نباشه؟     سپهر سری تکون داد و یه برگه رو جلو پدرام گرفت:     سپهر: ببین همه اینایی که نوشته شده فقط و فقط برای اینه که بتونی از خودت مراقبت کنی.باید به مدت دوهفته هر روز روزی چهار ساعت بری باشگاه.هر روز دو باشگاه متفاوت. ینی یه روز در میون روزای زوج هم آچار همه کاره آی نام دو ساعت دو یا یه ورزش رزمی به انتخاب خودت میری... دوساعت دیگه هم میری باشگاه بدنسازی یا یوگا.نیازی نیس دیگه تو دفتر وکالتم کار کنی. نیلو با پدرش هفته ای سه جلسه نیم ساعت ولی باید به صورت مداوم بری علاوه بر اون...!     پدرام: واستا...واستا... من همه شرایط و قبول دارم ولی به یه شرط.     با تعجب گفتم:     ـ شرط؟ چه شرطی؟     پدرام: این که بعد از پیدا کردن اون یارو و گردن بند و حافظه نیلوفر دشمناتون دست از سرم بردارن.     ـ در مورد دشمانای استاد و هامون ما نمیتونیم تضمینی بکنیم ولی دشمنای ما چرا... قبول.     پدرام کلافه دستش و رو چشماش گذاشت و گفت:     پدرام: از کی باید شروع کنم؟     سپهر لبخند خبیثی زد و گفت:     سپهر: هر چی زود تر بهتر.....     *****   11 کاربر از آچار پست Sanaz.MF تشکر کرده اند   کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     759 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,959     تشکر شده 3,ما هنگ کرده، سیگارم واسه یه مدت طولانی باید بذاری کنار.برنامه غذاییت رو هم به کل تغییر میدیم.سعی کن فیلمای ترسناکم روزی یکی رو ببینی که به این جور صحنه ها عادت کنی.راستی بعد دو هفته چهار ساعت ورزش میشه دو ساعت یوگارو هم میذاریم هکه یکی از ما شدی جونت در خطره. بعد اونا که اطراف مارو پر از جاسوس کردن خبر دارن که تو میخوای کاری و برامون بکنی و ما بهت نیاز داریم واسه همین میخوان بهت آسیب برسونن و ما هم باید تورو آموزش بدیم چون اونا برای آسیب رسوندن به تو از هر راهی آچار همه کاره آی نام Snap n Grip استفاده میکنن...   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر تلخ ترین بوسه ها کرده اند ساعت : 12:52 Top | #69 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     759 میا بازم یه سیگنال ضعیف هر ضربتون رو زمین ایجاد میکنه.      آیناز استاد و با التماس رو به سپهر گفت:      ـ سپهر... بذار یوخده استراحت کنم.      سپهر: نعع نع نع بفهمه من و زنده نمیذاره. تودر 553 پست حالت من   اندازه فونت پیش فرض      ـ پووووف...استاد... دیگه...نا...ندار..ندارم..بسـ. . .آخ ای تو روحت آنی خو جلو تو نگاه کن دیگه.      با اعصاب خوردی آیناز و از رو خودم شوت کردم کنار. بیشعور وقتی که میدوئه به جلوش نگاه که نمیکنه آچار همه کاره Snap n Grip واسه همین یه سره می خوره به من.بلند شدم. موهای بافته شده ام و دادم عقب. هامون و دیدم که داره هر هر میخنده:      ـ کوفت رو آب بخندی.      هامون: فعلا که دارم رو زمین می خندم.      با حرص روم و ازش گرفتم که سپهر و دیدم که داشت رو زمینای خشک دراز نشست میرفت. بد بخت کمرش.      ـ اولاغ جان چرا رو زمین خشک؟      سپهر: زیمن خشک با تشک برا من فرق نداره.      استاد: نیلو آنی بسه. حالا نفری 200 تا دراز نشست برن.سپهر تو هم حواست بهشون  آچار همه کاره Snap n Grip باشه من جایی کار دارم.      خواستم اعتروم همین طور.      ایناز از دوباره شروع کرد ولی بعد چند دقیقه گفت:      ـ میگم این چندمین دراز نشستته سپهر؟      سپهر: پونصد و سی و یک.... پونصد و سی و دو....      ـ دیوانه من که 200 تاش به زور میرم.      سپهر: تو تویی نیلو جان من منم اسکل جان.   برو ای یار   ایناز از دوباره رو من ولو شد:      ایناز: وای مامان...      از دوباره شوتش کردم اون طرف:      ـ برو تو بغل دوس پسرت ولو شو خر.      آیناز: خفه شو.      بعد با اون بادای معروفش یه چند متر پرتم کرد اون طرف تر.سپهر بلند شد و اومد جای ما. اول یکی به پهلو آنی بعدم یکی به پهلو من زد:    آچار همه کاره آی نام Snap n Grip  سپهر: به جا زر زدن بقیش و برین.      ـ هوووش... عوضی پهلوم درد گرفت.      سپهر: عوضی عمته و در ضمن چه بهتر منم زدم که درد بگیره دیگه.     ـ خر....


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط رامسین امرالهی 93/8/20:: 11:4 عصر     |     () نظر

 

کاش در دهکده عشق فراوانی بود

توی بازار محبت کمی ارزانی بود!

کاش اگر گاه کمی لطف بهم میکردیم

مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود

 

 

 

چندیست ز یاران قدیمی خبری نیست

ازآن همه خوبی و محبت اثری نیست

چشمم به در و گوش به گوشی و دلم تنگ

در کوچه تنهایی مارهگذری نیست

 

 

 

آدمهایى هستند در زندگیتان؛

نمی گویم خوبند یا بد!

چگالى وجودشان بالاست

افکار

حرف زدن

رفتار

محبت داشتنشان!

و هر جزئى از وجودشان امضا دار است

یادت نمی رود

هستن هایشان را!

بس که حضورشان پر رنگ است

این آدمها را باید قدر بدانید…

as   اندازه فونت پیش فرض      همچین قل میخورد که بدن بالش طبی دالوپ من به جا اون درد گرفت.بعدش در حالی که نفس نفس میزد به درختی تکیه زد... بالا رفتن قند خون رو کاملا میشد تو بدنش حس کرد.ضربان قلبشم که دیگه نگم بهتره.تنها خدارو شکر میکنم که از سینش نزده بیرون. چشمای سپهر که از لای دختا غیب شد رفتم جلو و گلوش و محکم گرفتم و به جا تلافی تمام حرصایی که دادتم مخکم کبوندمش به درخت.... ای جونم چه حالی داد... حالا خوبه من نمیخواستم قبول کنماااا ولی خوب شد که قبول کردم، با لحن مسخره ای که بچه موقع بازیشون بالش طبی دالوپ استفاده میکنن گفتم:     ـ تو مردی.     به ترس تو چشماش تعجبم اضاف شد...     پدرام: پارا؟     ـ نع.     نقابم و برداشتم:     ـ نیلوفر.     با قدرت بی سابقه ای دستم و از رو گردنش برداشت و پیچون:     ـ هوی وحشی دستم شکست.     پدرام زمزمه مانند گفت:     پدرام: دستت؟ فقط به خاطر دستت داری این جوری میکنی؟     با خشم نعره زد:     ـ این جا چه خبره؟ هاااااااااا؟     صورتم به خاطر دادش جمع شد.... ای خدا ازت نگذره سپهر که همه اینا نقشه توئه.     پدرام: دِ چرا ساکتی بالش طبی دالوپ ؟ این مسخره بازیا چیه؟     صدا    که آن جسد بد ترکیب باشد بلند شد که یهو دستی روی گردنش قرار گرفت و آن را محکم به درخت کوبید. کمرش تیر کشید. با ترش و خشم به آن شخص نگاه کرد که او گفت:     ـ تو مُردی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!     با ترس و لرز به پاراتیس که نقابی زده بود نگاه انداخت و با تردید زیر لب زمزمه کرد:     ـ پارا؟     ـ نع!!!!!!!     نقابش را برداشت و گفت:     ـ نیلوفر.     قسمت شانزدهم......نیلو.....     به سپهر که داشت واسه گیریم کرم سفید کننده میزد نگاه کردم:     ـ تو خودت که رنگ میتی پ چرا از اینا میزنی؟     به رو میز که پر بو از انواع و اقسام کرم های سفید کننده اشاره کردم.نیشخندی زد:     سپهر: چون که زیرا.... میگم نیلو تو یه ریمل به لباتم بزنی دیگه کارت تمومه.     بی توجه به حرفش خرید بالش طبی دالوپ رو به جمع گفتم:     ـ من موندم چرا باید این بی چاره رو انقدر بترسونیم.؟     سپه      سپهر: طرف حق.     ه اند ر: نمیترسونیم. در واقع باید واکنش هاشو، سرعت عملشو سلام کبوتر  مقدار و مرز ترسش و   پدرام: چیزی نشد؟ نه جانِ من چیزی نشد؟ آره چیزی نشد فقط من داشتم اون جا سکته میکردم از ترس و در آخرم نزدیک بود با کا این (من) پشتم بشکنه.     سپهر با پوستی که اگه بذاریش کنار میت با هم هیچ بالش طبی دالوپ فرقی نداره با چشمای سرخ آتشین اومد جلو و داد زد:     سپهر: هیچ کس نمیخواست تو این جا صدمه ببینی. این بازی هام اگه بارش با نگرانی گفت:     ـ اون جسد و از تو نقشه حذف کنید.... به سلامتی سگ های ولگرد پدرام بینه سکنه میکنه میوفته رو دستمون از من گفتن بوداااا.     ـ نه خیر نمیوفته....بریم؟   15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .    آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها پشتی طبی باراد  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     759 میانگین پست در روز     3.57 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,959     تشکر شده 3,859 در 553 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      سپهر بی هیچ حرفی با یه لبخند تمسخر آمیز غیب شد.آینازم مچ دستم و گرفت و بعد چند ثانیه اون جای مخصوص ظاهر شدیم....هـــی.... فدای منظره و غم انگیزیش.پدرام داشت عقب عقب میومد که خورد به آیناز....برگشت.... با دیدن ایناز تو اون شرایط رنگش پشتی طبی باراد شد رنگ گچ دیوار...اینازم معطل نکرد یکی از اون لبخندای گودزیلاییش تحویلش داد. دهنش و تا آخرین حد ممکن باز کرد. خدارو شکر مسواک زده بود وگرنه پدرام از ترس نمی مرد از بوی گند دهن ایناز میمرد(اگه بفهمه کله واسم نمیذاره ایناز)...خوب حالا نوبت ما بود. رفتم جلو و بازوش و گرفتم....با ترس اول به سپهر بعد به من نه کرد.... همین که چشمش به من افتاد در عرض یک صدم ثانیه خودم و بهش رسوندم.تو چشمای مشکیش خیره شدم.... بعد لبخند ترسناکم و زدم و آرو سرم و تکون دادم. پشتی طبی باراد سعی کردم به سپهر نگاه نکنم. بد مصب خعلی بازیگریش خوب. عالی بود یه نمونش همون موقع کوه رفتنمون من و آیناز واقعا ترسیده بودیم که سپهر بمیره و اصلا به این فکر نمی کردیم که سپهر میتونه ضربش و با خاک کنترل کنه.خوب بگذریم یهو صدای جیغ یه دختر توی جنگل پیچید....می دونستم متانتِ..... دستام و شل کردم. پدرام به سرعت میگ میگ دستاش و کشید بیرون و جیم زد.... کجایی تو؟ خدا داند.هنوز از وقایع مختلف رو بسنجیم. اگه یکی از دشمنامون بخواد بهش حمله کنه یا بترسوندش کارش تموم نشه.     آیناز که داشت ردای سفید و پاره پورش رو میپوشید گفت:     آیناز: اوه آره دیدین تا صدا گرومپ رو شنید ضربان قلبش رفت رو هزار....ترسو.     سپهر نشوندم رو صندلی:     ـ آآآی.     سپهر: چیه؟  خرید اینترنتی بالش طبی دالوپ    ـ داغونم کردی!!     بی توجه به من که مث چی اخم کرده بودم ریمل ضد آب آیناز و برداشت و شروع کرد به مالیدن رو لبم:     ـ اه...عق....بوع.... تف... تف... ععععق مزه گه میده.     آیناز: مجبوری؟؟؟!!! نخور.     سپهر: تو یکی خفه که از صبح تا شب در حال خوردن رژ لبتی.     ـ قربون دهنت.     سپهر: خفه خون بگیر نیلو!!     آرش که تا اون موقع ساکت نشسته بود رو به سپهر گفت:     ارش: بالاخره تو طرف اره ک چند متر نرفته بود که سپهر از پشت گرفتش....هی تقلا می کرد که فرار کنه ولی خو پشتی طبی باراد دیو سه سرم از دست ان سپهر نمیتونست فرار کنه چه برسه به این باربی 65 کیلویی..هه.. خدایا هنوز که یادش میوفتم از خنده رود بر میشم(دقت کردین چقدر زر میزنم؟)سپهر به مهداد و بهروز اشرد اونام میز و آوردن و گذاشتن جلوش.سپهر به پدرام گفت:     ـ بخور وگرنه اتفاق ناگواری برات میوفته.     پدرام بی چارم با ترس و رز قرصارو برداشت و خورد.قرصاش قرص خواب بود همراه یه قرص تقویتی . پدرام وقتی بی هوش شد سپهر گذاشتش همون جا رو زمین.نفس عمیق کشیدم و به ایناز که افتاده بود به جون صورتش و داشت گیریمش و درست می کرد گفتم:     ـ کی بیدار میشه؟     آیناز: حدود ده ده و نیم.     ـ ما تا اون موقع چی کار میکنیم؟     ایناز: هیچی... قسمت قرصا رو از حافظش پاک میکنیم و تا اون موقع اون یکی گیرممون و پشتی طبی باراد میکنیم.     ـ حالا حتما من باید بکوبونمش به درخت؟     ـ آره دیگه... پارا همزاده توئه... پس صداهاتون یکیه...بعد اون فکر میکنه همه کارا زیر سر اونه.     نفسم و کلافه بیرون چوف کردم و به آسمون خاکستری شهر مرزی مهران نگاه کردم.     ******   18 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرد.   759 میانگین پست در روز     3.57 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,959     تشکر شده 3,859 در 553 پست حالت من     Delvapذاری برات توضیح میدیم که چی بودن. در ضمن هم بهراد و هم اون خان دایی جانت از این موضوع آگاهیت کااااااااامل داشتن.حالام بشین.     انقدر سپهر با جذبه و محکم گفت که دیگه پدرام داد نزد ولی بازم با لحن عصبی گفت:     پدرام: سر قبرم بشینم؟     هامون لبخندی بهش زد و گفت:     هامون: نه.!     بعدم دستاش و رو چشمش گذاشت و هر دو غیب شدن. سپهرم بالشت طبی دالوپ اومد سمت من و دستم و گرفت.... چشمام و بستم....باز کردم... بهع این جا کجاس؟  خودم و تو یه جا شلوغ پلوغ دیدم.  بالش طبی دالوپ   ـ یا قمر این جا کجاست؟     سپهر: خونه پدرام.کدومی؟  هامون برای اولین بار شد ناجیم:     هامون: من برات توضیه میـ....     پدرام برگشت سمتش.بی شعور دستمم حالا ول نمیکنه.با صدایی که به خاطر عصبانیت دورگه شده بود بازم نعره زد:     ـ خوش حال میشم بدونم.     هامون: بیا بریم یـ....     پدرام خرِ الاغِ نفهم ....الا اله الله.... دِ بی شرف چرا یه سره داد میزنی؟: بالش طبی دالوپ     پدرام:من دیگه هیچ جا با شماها نمیام. بهتره همین جا و همین لحظه....     ( صداش و بلند تر کرد:)     پدرام: به من بگین این مسخره بازی چی بود؟     هامون: آروم باش چیزی نشده که!!! فقط می خو....     من میترسم از آخر به جا صدا از حنجره این خون بیاد... بس که داد زد: 


کلمات کلیدی: اس ام اس زیبا


نوشته شده توسط رامسین امرالهی 93/8/20:: 1:40 صبح     |     () نظر
<      1   2   3   4   5      >